من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, March 04, 2011
ساعت هشت صبح دو تا جراحی اضطراری. با همخونه‌ام کشیک داریم. پرونده دو تا بیمار رو بالا پایین میکنه. با همکارش جلسه می‌گذاره و ما هم آمده به فرمان، منتظر تصمیم میمونیم. بیست دقیقه می‌گذره و تصمیم میگیره یکی‌ رو جراحی کنه و اون یکی‌ رو می‌گذره تو لیست فردا. طرف مردیه شصت ساله، دیابتی، فشار بالا، با ناراحتی قلبی‌ و کلی‌ بیماری کوچک و بزرگ دیگه. وضعش اضطراری یه. مشکل اصلی‌ اینه که پایه راستش از بالای زانو تقریبا پوسیده و باید قطعه بشه. من کلا با این نوع جراحی‌ها زیاد میانه خوبی‌ ندارم. فکر می‌کنم بریدن عضوی زیاد وحشتناک نیست. مشکل من بیشتر پایان پروسه هست و عضوی که روی یک صفحه فلزی مونده و بی‌ صاحب شده و باید از سر راه برش داری، بپیچی تو پارچه‌ مخصوص، بندازی توی سطل مخصوص و تحویل بعدی برای مرحله بعدی، سوزاندن. کار رو شروع می‌کنیم. طرف رو که میارن توی اتاق، بوی پوسیدگی، گندیدگی...یا چه می‌دونم بوی یک پایه سیاه شده میپیچه توی اتاق. اتاق سرده و به همین دلیل نباید زیاد بویی حس بشه، اما این بی‌ نفرت انگیز آنقدر شدیده که نمیشه بوش نکرد. دلم به هم میخوره. میرم تحویلش میگیرم. مردیه عضلانی، درشت اندام و کمی‌ هم ترسیده. براش توضیح میدم قراره چه بکنم. فقط سر تکان میده. دستش رو میگیرم، کاملا سرده. میگم هیچ نترس، دلیل برای ترسیدن نیست، بیشتر به خودم فکر می‌کنم تا به مریض. دلم ضعف میره. صبحانه درست نخوردم، صبح زود هیچی‌ از گلوم پایین نمیره. امیدوار بودم موقع راپورت گرفتن وقت کنم صبحانه بخورم، نشد. قهوه تلخ هم که جای نان و پنیر رو نمیگیره. کار شروع میشه. سعی‌ می‌کنم هیچ به اتفاقی که اون پایین داره میفته نگاه نکنم. فقط صدای همخونه‌ام رو میشنوم که از پرستار کنارش، "گونوا"چیز‌های رو که لازم داره می‌خواد. هم چشمم و هم حواسم به دستگاهه. بدترین قسمت ماجرا شروع میشه. توی جراحی استخوان دستگاهی هست که برای قطعه عضو به کار میره. چیزی شبیه یک دستگاه سمباده برقی کوچک که صفحه تیزی داره و مثل اره هم عمل میکنه. کارش بسیار دقیقه و هم اره هست هم سمباده، یعنی‌ دیگه لازم نیست استخوان قطع شده رو سمباده کشید تا صاف بشه و عضلات رو زخمی نکنه. این شیطان کوچک صدای تیزی داره، شبیه دریل‌های دندان پزشکی‌، کمی‌ قوی تر. وقتی‌ با استخوان برخورد میکنه مثل اینه که داری چیزی رو روی فلز میکشی، فقط جرقه کم داره که باورت بشه داری فلز میبری. تمام حواسم رو روی دستگاه تنفس و فشار خون متمرکز می‌کنم شاید چیزی نشنوم. اما صدا اونقدر نافذ هست که نمیشه نشنید. حس می‌کنم سرم سنگین میشه و بدنم سبک. پاهام رو حس نمیکنم، به طرفی‌ خم میشم، میشنوم کسی‌ میپرسه خوبی‌؟ و کسی‌ میگه فاک، و صدای گورومب میاد و من اصلا نمی‌فهمم چی‌ می‌گذره. همه اینها فقط چند ثانیه طول میکشه. گونوا رو میبینم که بلندم میکنه، می‌کشدم بیرون. همکار دیگه یی میاد کمک میکنه بنشینم رو صندلی‌. سرم جوری گیج میره که نمیتونم روی صندلی‌ بند بشم. خودم مینشینم روی زمین سرد. راستی‌ راستی‌ حس می‌کنم دارم می‌میرم. یک جورهایی انرژی از تنم کشیده میشه بیرون. همکارم کمک می‌خواد، کسی‌ نیست. میپره توی اینتنسیو، و با یکی‌ از دکتر‌ها میاد پیشم. کم کم همه جا روشن میشه و می‌تونم ببینم دور و برم چی‌ می‌گذره. فشار خونم آمده روی پنج. بدنم وزن عادی خودش رو پیدا میکنه. بدجور میلرزم. دکتر همکارم پتو یه گرم میاره. بلندم میکنه میپیچه دورم. عجب گرمای لذت بخشی. میپرسه خوبم. میبردم توی اتاق کشیک. سوال پشت سوال. بهتر شدم. فشارم برگشته سر جاش. پتو به کول، کاکائو گرم به دست، به بیرون خیره میشم. همکارم رو میبینم که با نگاهی‌ پرسشگرانه نگاهم میکنه. میدونم روش نمیشه بپرسه می‌تونم برگردم یا نه. لباسم رو عوض می‌کنم و برمی‌گردم تو اتاق. کار اره کشی‌ تمام شده. می‌پرسن خوبم، سر تکاا میدم و خدا خدا می‌کنم حرفم درست باشه. گونوا "پا" رو میپیچه، روی میز چرخ دار می‌گذره و هول میده بیرون. کار به آهستگی پیش میره. نیم ساعت بعد همهچی تمام شده. مرد شصت ساله چند کیلویی سبک تر شده، من هم آمده‌ام برای یک نان و پنیر حسابی‌.
8 Comments:
Anonymous سارا-م said...
دستت درد نکنه برای زحمتی که می کشی. اگر آدمهایی مثل تو نبودن معلوم نیست گند کاری های ما آدم هارا کی باید جمع و جور می کرد.بیشتر مراقب خودت باش.

Anonymous shokolate talkh said...
man nemidoonam chera fekr mikardam oon ozve amputate shode ro khak mikonan!
dar morede camentet nemidoonam shookhi porside boodi ya jedi,vali manzooram setayeshe bi hade,va mohem onvane poste ke yani in dar ketabhaye ayande dar morede 2 leadere dar bande emrooz tekrar khahad shod

Anonymous Aria Lonely said...
نمیدونم که داستان بود
یا شرح اتفاقی که برای خودت افتاده بود
به هر حال خوندنی بود و نشد ازش چشم بردارم
تا وقتی تموم شه
کم خوابی و نخوردن صبحانه که گفتی هم دلیل اصلی و شاید دلهره و ترس هم باشه ها
صبحونه بخور از پا نیفتی
مامان بزرگم همیشه بهم میگه
: دی

Anonymous Aria Lonely said...
نمیدونم شاید حق با تو باشه
بیرون زدن خوبه
اما فکر نمیکنی تنهایی زیاد جالب باشه
این روزها بیشتر بی حوصله و بی انگیزه شدم
کاش راهش رو پیدا میکردم که ریکاوری شم و برگردم به روزهای قبل
بهاش هم هر چی بود و هر چند بار میپرداختم و تن در میدادم
افسوس که راهی پیدا نکردم

Anonymous ابرپیما said...
مواظب خودت باش هستی.

Blogger Shahrokh said...
oh, wow, such an experience, well pictured everything, I could visualize every step

Anonymous آنا said...
من هنوز در فلسفه جزء و کل ، دست و پا می زنم . مثلن نمی دونم اگر چیزی رو دوست دارم این عشق متصل به جزئیاته یا کلیت ...یا جزء بدن من ، منه؟ خلاصه اون صحنه ای توصیف کردی رو من با دو تا نون بربری و یک کیلو لیقوان هم نمی تونم تماشا کنم

Anonymous Anonymous said...
nick and nadia porn ebonyex scared of first time sex