آفتاب شده، بیرمق اما دلنشین. فورا پردهها رو میزنم عقب، صندلی میگذارم پشت پنجره، هول هول یک کاپوچینو درست میکنم و انگار کسی دنبالم کرده باشه، با سرعت خودم رو میندازم رو صندلی توی آفتاب و کاپوچینو سر میکشم. خیلی خوبه، خیلی حس قشنگی بهم میده. نه به این خاطر که خاطره یی رو زنده میکنه، فقط به خاطر خود آفتاب، به خاطر اینکه میدونم شب تو راهه، یک ساعت دیگه کم کم تاریکی میاد. دلم گرما میخواد، نور، ولو شدن روی چمن، دامن کوتاه، تاپهای یقه باز، کرم ضدّ آفتاب.میگه عید پاک بریم مصر، بریم صحرا، بریم شن، آفتاب سوزان. بریم با اهرام عکس بگیریم، شتر سواری کنیم، قلیان بکشیم. میخواد بره جهانگردی، و میخواد از مصر شروع کنه. من اما هوس ایران رو کردم، دلم خیابان انقلاب میخواد با بازار تجریش. من عجیب دلم میخواد همین لحظه ایران باشم، چایی با لیموی تازه سر بکشم، سریالهای صد تا یک غاز ایرانی ببینم و روزنامه بخوانم. دلم میخواد ببینم چه خبره؟ دوستهای باقیمانده در ایرانام توی یوو تیوب چی میبینن؟ چه آهنگی رو گوش میدان؟ از اعدامیها کسی حرفی میزانه؟ کسی میپرسه چرا تونس؟ چرا ایران نه؟روزنامهها چی مینویسن، سوپرمارکت سر خیابان قبلیمون، هنوز هم بوی پنیر تبریز میده؟ نان سنگک چند هزار تومانه و چند بار دیگه ماشین از روی دست پسرکی که نان دزدیده بوده، ردّ کردن؟ هر چند مامان میگه اونجا ایران نبوده که من ددم، اما فرقی نداره، دست دسته و پسر پسر. چهار شنبه شب خواب میدیدم انقلاب شده من هم دارم داد میزنم. شعار میدادم، جیغ میکشیدم، فحش میدادم، عکس رئیس حزب دست راستی دانمارک رو بالای سرم گرفته بودم...خواب هام هم مزخرف شده. باید کمتر اخبار ببینم. اینها معنیش این نیست که من زیادی سیاست زده شدم، تعبیرش اینکه که ذهنم جهت نداره، باید بنشینم رمان بخوانم. شاید فردا شب با دستم برم بیرون، برم جایی که کمی شیطنت کنم.
گرمای پشت شیشه کافی نیست با این هال غنیمته. میگه مصر یعنی نشستن توی ماشین زمان. میخواد وقتی پنجاه ساله شد تمام آفریقا رو دیده باشه. میخواد دو هفتهای مصر رو وجب به وجب بگرده. میخواد غواصی کنه، عکس بگیره و آفتاب سوخته بشه. قراره روی پیشنهادش فکر کنم اما فکر تهران نمیگذاره. مامان برای عید میاد، اما من هوس دیدن خیابها رو کردم میخوام تو تهران بهم خوش بگذره. میخوام قبل از فروش خونه پدری، یک بار دیگه از در حیاط وارد بشم، برم توی هال و آشپزخانه و روی سرامیک سرد، قدم بزنم، حتا اگر هیچ چیز سر جای خودش نباشه.
صبح رفته برلین. جاش خالیه. حتا وقتی هم که سرفه میکرد باز آغوشش گرم بود و خواستنی و نگاهش پر از امید و شادابی..
:))
در ضمن ! محض دل سوزوندن شما هم که باشه ، من 18 فوریه واسه تهران پرواز دارم حتا !