پسر دوست پدرم، وقتی من حدود سیزده چهارده سال داشتم خودش رو توی زیر زمین خونه حلق اویز کرد و مرد.کسی نفهمید چرا، شاید هم ما نفهمیدیم، اما این اتفاق من رو خیلی از مرگ ترسوند، نه فقط مرگ، که از "بازمانده بودن، باقی موندن و از دست دادن". مرگ این پسر خانوادهاش رو زیر و رو کرد، پنج نفر انسان، همه تبدیل شدن به بیمرهای روانی.شاید به این خاطر من هرگز با خودکشی کنار نیومدم. به نظرم جنایت کارانهترین و خودخواهانهترین عملی که کسی میتونه در حق باز مانده هاش انجام بده.
تو دوره دانشجویی، حدود سه ماه و نیم توی یک بخش روانی کارآموزی میکردم. پسر جوانی اونجا بود که دپرشن عمیقی داشت و بیشتر از چهار بار دست به خودکشی زده بود. ارتباط گرفتن باهاش کار بسیار سختی بود. بیشتر از دو ماه طول کشید تا وقتی بهش سلام میکردم یا براش قهوه میبردم جوابم رو میداد یا حتا نگاهم میکرد. ته چشمهاش همیشه خالی بود، مثل این بود که اگر درست نگاه کنی از توی چشمش میتونی توی مغزش رو ببینی. اونقدر تهی بود که ترس برانگیزه میشد. یک روح بود که قدم میزد، با اینکه هیچ میمیکی توی چهرهاش نبود اما آشفتگی رو میتونستی به وضوح توش ببینی. از آنجائی که آخرین اقدام به خودکشی رو توی همین بخش انجام داده بود، به شدت تحت کنترل بود و توی اتاقش چیزی که بتونه با اون به خودش صدمه بزنه نبود. وقتی غذا میخورد کسی نگهبانش بود که مبادا مثلا چاقو یا چنگال رو بلند کنه یا لیوان آب رو به اتاق خودش ببره. کار من از جمله این بود که باهاش حرف بزنم، یا با هم فیلم ببینیم تا مثلا بتونم " اگو" رو درش تقویت کنم و کم کم اعتمادش رو به دست بیارم و از این حرف ها...مای اس...یک روز که کف کرده بودم از بس حرف نمیزد خیلی صریح ازش پرسیدم: وقتی میخواهی خود کشی کنی، یا فکر میکنی که باید خودت رو یک جوری از بین ببری، به چی فکر میکنی؟ چی تو ذهنت میگذره اون لحظه؟ چی باعث میشه چاقو یا لیوان شکسته برداری بکشی روی رگ گردنت؟ سیگارش رو تا ته کشید و انگار نه انگار که چیزی پرسیده بودم، پاا شد رفت جلوی تی وی. من هم که نقش سگ نگهبان رو داشتم رفتم کنارش ولو شدم. ده دقیقه بعد یهو گفت: هیچی. چیزی تو ذهنم نمیگذره. فقط یک میل و یک خستگی. یک میل. فقط یک لحظه. اگر اون لحظه رو از دست بدی، میلش هم کمرنگ میشه. به همین دلیل به این نتیجه رسیدم که بهترین راه خودکشی، شلیک گلوله هست." جوابش خیلی با بیخیالی همراه بود، با یک جور آرامش. این آرامشش عصبیم کرد، عصبانیتی که هیچ مورد نداشت. انگار من رو گذاشت در جبهه مقابل خودش با تابلوی "بازمانده" در دست. نمیدونم چم شد. گفتم یعنی بقیه رو حواله میدی به اونجات دیگه؟ مادر، پدر، دوست...هر کس؟ ها؟ فکر کنم اگر هم بکشی، به دور و برت بهتر نگاه کنی و بدبختی بقیه رو هم ببینی، فکر خودکشی نمیکنی. هیچی نگفت، نه اون روز و نه روزهای دیگه. پرستاری که مسول دوره من بود با اشتیاق پرسید چی میگفتیم، من هم همه چی رو توضیح دادم و در نتیجه آشوبی به پا شد که نگو. من نه تنها به شدت توبیخ شدم، بلکه اگر پا در میانی پرستار بخش نبود احتمال صد در صد باید دره کار اموزیم رو هم تکرار میکردم. حرفی که من زده بودم درست بر خلاف چیزی بود که باید رفتار میکردم، نقطه مقابل تئوریهایی که توی درسها خوانده بودم. از اون روز به بعد یکی از پرستارها مسول اون پسر شد. من هرگز برای اون پرستار توضیح ندادم که چرا اینطور گفتم، فرقی هم نمیکرد بگم یا نه، کارم کاملا اشتباه بود، به نوعی سیفون کشیدن روی همه کتابهای سایکولوژی.
کار آموزی من توی اون بخش در هر حال تمام شد و من هرگز نفهمیدم که موفق به خودکشی شد یا نه. درس من هم تمام شد و شدم یک پرستار، پرستاری که هنوز معتقده خودکشی، خود خواهانهترین راه نجاته.
didn't get it!!!
ترجیح میدم راجع بهش حرف نزنم هر چند جزو موضوعاتیه که زیاد بهش فک میکنم
سلام
شب به خیر
ببین اون فیم پرمننت وکیشن و فیلم دیکه ای اگه خواستی که من داشته باشم یه ساعتی بگو من شیرش کنم کامپیوترمم روشن بذارنم بعد تو توی همون ساعتا با بیت تورنت یا کی تورنت دانلودش کن
اگه خواستی اینکارو بکنیم بگو ساعتشو هماهنگ کنیم
Someone told me once, if a family is broken because of a suicide, the source of problem is probably in the family itself, and you cannot only blame the deceased ...
و نمی فهمم اگه یه نفر اونقدراشتیاق داره که خودشو بکشه چرا همه دنیا بسیج می شن که جلوشو بگیرن.زندگی کردن که زورکی نیست.بهتره اون کسی که همچین تمایلی داره بیخودی تشکیل خانواده نده که بعدا مثل پدردوستت نشه
اگه همچین امکانی بود که یه عصر دلگیر پنجشنبه یه چایی میخوردیم با هم که دیگه زهی سعادت و شادی
سلام
من شایددیگه عکسامو توی فوتوبلاگ نذارم
باهاش حال نمی کنم
عوضش میذارم توی فیسبوکم
http://www.facebook.com/#!/profile.php?id=100001831767217
man shoma ro link kardam...merc
http://www.guardian.co.uk/society/gallery/2009/nov/17/dignitas-assisted-suicide#/?picture=355713785&index=0
این گزارش قدیمیه ولی من تازه دیدم. جایی که جالب بود این بود که می گفت این حق آدم هاست که زندگی خوب و کاملی داشته باشند. وقتی به این رسیدن این حقشونه که مرگ آروم و راحتی هم داشته باشند. می یان این موسسه برای خودکشی. دراز می کشن و به خودشون می گن من خوب زندگی کردم، حالا هم می میرم.
و کامنتا از گزارش هم جالب تره.
یه نکته ی دیگه هم اینکه این موسسه ی کمک به خودکشی از مراجعین می خواد که همراه خانواده و دوستانشون بیان تا لحظه ی مرگ تنها نباشن. و یک نفر با 12 تا از دوستاش رفته و خودکشی کرده.
نمی دونم چی بگم البته...من هم وسوسه شدم با این گزارش که اگه یک روزی بخوام بمیرم حتما می رم اینجا...هم بیخودی دلم گرفته و انگار ترسیدم...
آخه می دونی ؟ تو این وضعیت در هر حال اطرافیان عذاب می کشن . یه نمونه ی عذابش هم اینه که همه ش در استرس این که یه وخ طرف دوباره اقدام به خودکشی نکنه ! یه وخ ... یه وخ ...
این " یه وخ " ها اگه زیاد تکرار شه ، به نظرم فجیع تر از یه بار خودکشی و خلاص ه !
همین !
نمي دونم شايد....شايد زيادي آسون مي گيرمشون و شايد از خيلي وقت پيش ها
وجودي ندارم
khastam faghat yek nokte ro benevisam,
az hame neveshte hat ehsas depression be man khanande montaghel shode, hamishe..hata vaghti bar tebgh neveshte at khoshhaali...kheili kheili negative hasti.
hamin
نمی فهممش و باز می فهممش