من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, October 27, 2010
سرش تو اینترنت و غرق در پیدا کردن یک موبایل تاچ. گاهی‌ صدام میکنه و عکسی‌ نشونم میده. با آب و تاب از فانکشن‌های هر کدوم میگه. احتمالا با خودش حرف میزنه، یا بلند فکر میکنه. در هر حال گوش نمیدم، گاهی‌ یه "آها" از گلوم بیرون میاد و دوباره سرم به لپ تاپ خودم گرم میشه. اخبار می‌خونم، وبلاگ زیر و رو می‌کنم و از ته دلم برای آنچه به سر "نسرین" میره، متاسف میشم. بی‌ هوا انگار دلم بخواد به مخاطب مجازیم چیزی بگم، بلند میگم ببین من این آدم رو خیلی‌ وقت پیش میشناختم. خیلی‌ وقت پیش، باهاش کار کردم، خنده هاش هنوز توی گوشمه، هنوز نگاه مهربونش روی تنمه. یا شاید یک هم چین چیزی میگم. اون هم یک "آها" میگه، و خیره میشه به مانیتور. توی دلم آشوب میشه، دلم همزبون می‌خواد، همونجوری که حتما دل‌ اون به همزبون گمشده نیاز داره.

فکر کن تو هیچ پیشینه مشترکی با کسی‌ که باهاش روزگار میگذرونی، نداشته باشی‌. فکر کن نتونی خاطره‌ای رو که برای تو شیرینه، تلخه، دردناکه، هیجان انگیزه، یا نه...فقط یک خاطره هست رو براش تعریف کنی‌ و مجبور باشی‌ هر جمله رو توضیح بدی یا به طرف حالی‌ کنی‌ که چرا اینجا قضیه غم انگیزه یا نیست. فکر کن هرگز نتونی بگی‌:" راستی‌ یادته وقتی‌ تابستون میشد..." فکر کن چقدر تنهایی بی‌ معنی‌ ایه.

سپیده میگفت اینها درد بی‌ دردیه، یعنی‌ شکم پری، یعنی‌ وقتی‌ هیچ مرگیت نیست اما دنبال بهانه هستی‌ که به خودت سیخ بزنی‌، یعنی‌ وقتی‌ نگران حذف "یارانه" نیستی‌ و نشستی اونجا خوب می‌خوری و خوب مست میکنی‌، اونوقت دلت همدم می‌خواد و این زر زر ها. سپیده بارها سپرده براش کسی‌ رو پیدا کنم که از اون جهنم داره خلاص بشه. میگه حتا یکی‌ از همین "خارجی‌ ریقو"‌ها هم باشه خوبه، سپرده ببینم توی بیمارستان دکتری چیزی از دوست‌های همخونه من یا همکار هام پیدا میشه که بخواد با دختر‌های شرقی‌ زندگی‌ کنه؟ اگر بود عکسش‌ رو بدم ببینه، اگر خوشش اومد، مبارک بشه. سپیده میگه من باید کمتر ناله کنم و بیشتر خدا رو شکر کنم. میگه بیخودی ادای علاقه‌ مندی به وطن رو در نیارم و با همون مرکز زنان حال کنم. بهش میگم زیادی حرف میزنی‌، میگه اره. سپیده خیلی‌ با خودش رو راسته، و من خیلی‌ با خودم درگیر.

من هنوز کسی‌ رو برای سپیده پیدا نکردم. هنوز نمیدونم اگر راستی‌ راستی‌ دلم برای وطن میطپه، اینجا چه غلطی می‌کنم. هنوز مطمئن نیستم اشک ریختنم برای "نسرین"، یکجور خفه کردن وجدانمه یا غصه حقیقی درد کشیدن یه چهره اشنا. هنوز نفهمیدم که اگر پیشینه مشترک اینقدر برام مهمه، چرا نمیرم سراغش. هنوز نتونستم بفهمم اصلا چی‌ می‌خوام از خودم و از دور و برام. هنوز گیجم از حوادث شش سال گذشته زندگیم. خودم هم موندم که آیا اول ایرلندی رو شناختم و بعد زندگیم به هم خورد یا اول زندگیم به هم خورد و بعد ایرلندی رو شناختم. هنوز نفهمیدم چرا کورونولژی زندگی‌ یادم رفته، یا چرا می‌خوام یادم بره. نفهمیدم این وسط خائن کی‌ بود، من قربانی بودم یا جانی، یا هر دو.

میخزم توی تختخواب. ملحفه‌ها رو عوض کردم و همه چی‌ بوی نرم کننده میده، بوی گل یأس. از سردیش خوشم میاد. فکر می‌کنم سپیده خیلی‌ وقت‌ها حق داره. فکر می‌کنم چه خوب بود کسی‌ پیدا میشد سپیده رو می‌گرفت و این وسط همه خوش حال می‌شدن، بیشتر از همه، من. همکار هام رو دور میزنم تا کاندیدی پیدا کنم. کسی‌ نیست نه حتا یک "خارجی ریقو". دراز میکشه کنارم، به عادت همیشه بغلم میکنه. حتا این کار هم شده مکانیکی. بیهوا می‌پرسم آخرین دفعه که با پشن واقعی‌ با هم مکینگ لاو داشتیم کی‌ بود، یادت میاد؟ بلافاصله میگه ده دقیقه آینده. میگم همین جواب یعنی‌ اینکه یادت نمیاد، یعنی‌ اینکه یک مکینگ لاو با پشن نمیشه ده دقیقه طول بکشه، یعنی‌ اینکه ما داریم دور میشیم از هم، میفهمی منو؟ میگه شات آپ...زیادی حرف میزنی‌. جای برای حرف باقی‌ نمیگذره. یاد سپیده میافتم که میگه من زیاد حرف میزنم. چشام رو میبندم و انگار خودم رو از در هواپیما میندازم بیرون تو دل‌ آسمون و یک "مکینگ لاو ویت ریل پشن" پانزده بیست دقیقه یی رو تجربه می‌کنم. بلند میشه، صدای سوتش که از توی آشپزخونه میاد من لحاف رو میکشم روی شونه هام و دوباره میرم رو نخ حرفهای سپیده.
Monday, October 18, 2010
سه روز تعطیلی‌ گرفتم فقط برای اینکه کاری نکنم. نه اخبار گوش بدم، نه روزنامه بخونم، نه به کسی‌ زنگ بزنم،و نه هیچ...برای خودم باشم، فیلم ببینم و از روی سوفا ولو بشم روی تخت و بر عکس.قبلان‌ها عادت داشتم هر روز تعطیلی‌ هام رو برنامه ریزی کنم مبادا وقت تلف کنم یا کاری بمونه و انجام نداده باشم. قبل تر‌ها فکر می‌کردم اگر هر ساعتی‌ برنامه داشته باشی‌، جلو رفتی‌ و از عمرت استفاده بری...حالا میبینم سخت در اشتباه بودم. زندگی‌ خیلی‌ وقتها، اصلا احتیاج به برنامه نداره. باید در‌ها رو باز بگذاری و بگی‌ هر چه پیش آمد خوش آمد. حالا کی‌ به نتیجه دیگری میرسم...نمیدونم.
Wednesday, October 06, 2010
جلسه پشت جلسه، بحران اقتصادی، و خطر بیکار شدن حتا برای یک پرستار یا جراح. باز هم جلسه اضطراری داریم. نشستم دست زیر چانه و به میز خیره شدم. نمیتونم چیزی رو که توی فکرم می‌گذره، تعریف کنم. تو هفته دیگه اسامی کسانی‌ رو که اخراج میشن اعلام می‌کنن. سوپر وایزر بخش هم نشسته کنار رئیس اداری بیمارستان، و رنگ به رو نداره. روش نمیشه به صورت کسی‌ نگاه کنه. فقط قلپ قلپ آب سرازیر میکنه توی معده ش. پشت سر من خانومی هست که هی‌ فین میکنه، بعدا میفهمم گریه کرده. من اما نمی‌ترسم، یکجور‌هایی‌ بی‌ خیال شدم و پوست کلفت. وقتی‌ مجبور باشی‌ در هر لحظه آماده حمله باشی‌، پوستت هم کلفت میشه. زندگی‌ تو کشور بیگانه برای امثال من، یک جور نبرد دائم هست برای تنازع بقا، برای زنده بودن، برای ایستادن و نشکستن. وقتی‌ چند بار هی‌ از صفر شروع کنی‌ و مجبورت کنن مهره‌های بازیت رو جا به جا کنی‌، اونوقت بازیه که برات مفهوم پیدا میکنه، نه نتیجه اون، چون میدونی‌ احتمال بردت کمه، مثل کازینو، همیشه شانس برد تو کمتر از پنجاه درصده به خاطر وجود عدد صفر و اگر حتا روی رنگ بازی کرده باشی‌ به جای عدد، باز هم این صفره که می‌تونه حالت رو بگیره. اونها که کازینو رفته باشن میدونن چی‌ میگم. تو همیشه در موضع ضعف ایستادی و اگر یاد گرفته باشی‌ که چطور دوباره خودت رو برسونی به سر خط شروع، حتما میتونی‌ دوباره بلند شئٔ.

مردک هی‌ حرف میزنه و هی‌ عدد پشت سر هم ردیف میکنه و هر دو سه جلمه در میون تکرار میکنه که نترسین، ما به همه کمک روانی‌ هم میدیم، یعنی‌ میفرستیمتون پیش روانشناس که از شوک اخراج شدن در بیایید. از گوشه چشم دوست پسرم رو نگاه می‌کنم که داره توی یک ورق چیزی‌هایی‌ مینویسه. مطمئنم که گوش نمیده، می‌دونم که یا داره نوت مینویسه یا لیست کارهای تمام نشده‌اش رو برای آخر هفته آینده که می‌خواد بره ایرلند. برمی‌گردم به دنیای خودم، میل عجیبی‌ دارم به یک لیوان شکلات گرم. با سر و صدای صندلی‌ پامیشم میرم بیرون، چرت همه پاره شده. میرم طبقه پایین و از دستگاه اتومات یک لیوان شکلات میگیرم، همون جا می‌نشینم، پا روی پا و خیره میشم به مریض ها، به ملاقات کننده ها، به دینامیک راهرو...یک جریان بی‌ پایان از قدم‌های شتاب زده یا کند. من همیشه این جا رو دوست داشته ام، انگار امیزهیی هست از درد، بیماری، سلامتی، نگرانی‌، اندوه، و اونیفرم‌هایی‌ سفید که مثل شبح در حرکتن. دوباره به خودم بر می‌گردم و به ده سال گذشته و توربولنسی که داشتم. میبینم هر بر که به خودم دقیق میشم یک جاهائی هست که نمیتونم بهشون نگاه بندازم، از روشون میپرم اسکارلت درونم مجبورم میکنه "فردا" بهشون فکر کنم و با اینکه دلم می‌خواد این دنباله‌های ناخوشایند رو قچی کنم و برای همیشه بریزم دور، اما باز چیزی هست که نمیگذاره. چیزی هست که میگه نگهشون دار، فقط در صندوق رو خوب ببند که بیرون نیان. چیزی که نمیگذاره با خودم رو راست باشم و هی‌ خجالتم میده از یک خانه تکونی اساسی‌. دلم می‌خواد تصمیمی بگیرم، روی تصمیمم محکم بایستم بدون اینکه پشیمون بشم و بعد بگذارم همه چیز راه خودش رو بره، زندگی‌ اونجور که باید جریان پیدا کنه و داستان من هم هپی اندینگ بشه...اما نمیدونم چطوری. لیوان خالی‌ رو میندازم توی سطل و کمی‌ سبک شده تر از قبل، پله‌ها رو میرم بالا.

آیا این مسخره هست که توی جنجال این روزها، تو یکی‌ از داستان‌های تمام نشده زندگی‌ من باشی‌؟ من چه بخوام چه نخوام، از هر راهی‌ که میرم به تو میرسم.