tag:blogger.com,1999:blog-125678542024-03-13T20:14:45.410+01:00من یـک زنـمzendegiye zanaaneye yek mohaajerHasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.comBlogger208125tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-33844348783704196702012-05-23T06:29:00.001+02:002012-05-23T06:29:02.753+02:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
اینجا این روزها هوا عالیه، بهشته. گرم شده و ملایم. باد کمی میوزه و با خودش بوی دریا میاره. صدایی دور و بر نیست و میشه ساعتها نشست توی تراس و به صدای پرندهها گوش داد. مامان اینجاست، دو هفتهای میمونه، میگه اونقدر نیومدی که خودم مجبور شدم بیام ببینم در چه حالی. میگم در حال خاصی نیستم، همونیم که بودم. میدونم که دلش میخواد مادری کنه، کمی لوسم کنه، باری رو که نمیدونم چیه از دوشم برداره. میگه شب کاری نکن، زود پیر میشی. اینو راست میگه. به نظرم کم کم پیری داره میاد، گوشه لبم چروک افتاده، باید کمتر بخندم!<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
دختر آقای "م" عروسی داره، دعوت شدیم. بدم نمیاد یک عروسی حسابی برم. خودم که جشن عروسی اینجوری نداشتم. فراز میگفت اهل عروسی و جشن عروسی نیست، من هم از خیرش گذشتم و شد یک مراسم زیادی ساده، که همیشه به خاطرش مامان بهم سر کوفت میزد. دلش میخواست برای تنها دخترش جشن بگیره. بابا کوتاه اومد، من هم که فراز رو میخواستم آن یک جورهای عجیبی هول بودم که نکنه دیر بهش برسم. فراز اومد تو زندگیم، روزهای خوشی داشتیم که هیچوقت اجازه نداد به جشن عروسی فکر کنم. وقتی روزهای خوشمون گذشت، یهو یادم اومد که جای جشن عروسی خالی بوده. الان که آلبوم قدیمیم نگاه میکنم، خودم رو توی اون پیرهن مغز پستهای کوتاه مثل دختر بچههایی میبینم که دست انداخته دور گردن عروسکش که مبادا از دستش بگیرن. اینجا رو باختم، گمونم. مامان داستان عروسی نافرجام من رو با لحن گلایه آمیزی برای آقای "م" میگه.، جوری که انگار من برنامه ریزی کرده بودم تا حالش رو اون موقع بگیرم. ایشون هم با لبخند رو میکنه به دوست پسر من و میگه خوب حالا عروسی بگیرین، دیگه وقتشه. دوست پسرم زیر چشمی بهش نگاه میکنه و لبخندی میزانه که معنیش چیزیه تو مایههای "من غلط میکنم عروسی کنم" بعد هر کسی چیزی میگه و موضوع میره سر چیزهای دیگه، اما من تو نخ دوست پسرم هستم و اون لبخند موذی.<br />
<br />
<br />
<br />
شبکاری دارم و روزها که میرسم یک راست میرم تو تخت. یک بعد از ظهر بیدار میشم و صبحانه دیر وقت میخورم. من هر وقت روز که باشه باید صبحانه بخورم. اگر نان و پنیر بهم نرسه، انگار بهم ظلم شده. مامان یک چند تای نان سنگک آورده و من این لقمهها رو اول خوب بو میکنم و بعد میخورم. اینجوری بیشتر مزش یادم میمونه. نوستالژی نان سنگک همینه، به همین سادگی و مسخرگی.<br />
<br />
</div>Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-52543160821838453862012-04-26T05:56:00.001+02:002012-04-26T05:56:44.093+02:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
</div>
دو ماه رفت سودان. دیروز برگشته. به نظرم میاد دو سال پیرتر شده. خسته به نظر میاد. حتما یک دو هفتهای طول میکشه تا سر حال بیاد. کم حرف میزنه. باهاش زیاد کلنجار نمیرم. دفعه قبل هم که برگشت، همینطور بود. دلم میخواد بریم بیرون قدم بزنیم، غذا بخوریم با هم، حرف بزنیم، بخندیم، زندگی معمولی رو از سر بگیریم. میفهمم که حالش رو فعلا نداره. دو ماه تنها بودم. حال هیچی نداشتم، هیچی. ولی کتاب خوندم فراوون و کشیک اضافه برداشتم فراوون و سریال مسخره دیدم فراوون. با دوستان بیرون هم رفتم و مست هم کردم، اما انگار حالتهای که دارم، شبیه گذشته نیست، خوب آدم تغییر میکنه، خسته تر میشه، پیر تر میشه، بی حوصلگی فشار میاره، گاهی هم میشه بمب انرژی. چراییش رو نمیدونم. شاید جنجال هورمون هاست. مامان گفت بیا دوسلدورف، بمون پیشم حالا که تنهایی. بعد اینهمه مدت هنوز نفهمیده که میرم سر کار، میگم مرخصی ندارم، میگه خوب بگیر! بی حقوق بگیر! همه چیز که پول نیست. نمیدونم چطور باراش توضیح بدم که کارمون به دعوا نکشه. آخ که گاهی این آدم میره تو تک تک سلولهای عصبیم. یک هفتهای هست که یک سری دورههای آموزشی رو شروع کردم برای یک جور تخصص در دستگاههای انستسی. سخته اما شیرینه. تموم که بشه برای خودم میشم کسی، آدم میشم یک جور هایی. بعدش میتونم احتمالاً یک تو دهنی محکم بزنم به دهان گشاد این دکتر بیتال انستسی که چپ و راست از زمین و آسمون ایراد میگیره و همیشه از کنارش که رد میشی بوی تنقلات هندی میده و وقتی حرف میزنه هی زیر گردنش رو میخارونه و دلت میخواد روزی یک بار جوری براش بخارونی که زخم بشه بلکه دست از سر گردنش برداره. تو این بیمارستان پره از آدمهای عجیب قریب، نمونه ش خود من و این همخونه ام. </div>Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-76359837003969835942012-02-05T21:29:00.002+01:002012-02-05T21:31:23.306+01:00""نگرانی بد دردیه، وقتی به نگران بودن عادت کرده باشی، سخت بتونی حس دیگهای رو تجربه کنی" این رو مامان میگه وقتی از به راه افتادن جنگ اهتلامی در ایران حرف میزنه و هی میپرسه که ما اینور چی میشنویم. میگم که اینور انور نداره، خودش هم بیشتر "اونوره" تا "اینور". و اصلا مگه نگرانی هم داره؟ به نظر من نداره، هر چند نظر من حتا دیگه برای خودم هم مهم نیست چه برسه به کس دیگه. میگم وقتی امدی برای عید، سعی کن خوب بیشتر بمونی، اصلا تلاش کن آلمان بمونی راحت تری. میگه نه، خونه خودم نیست، خونه تو نیست، بچه شوهر که بچه خود آدم نمیشه. اما من نگران نیستم، اصلا هیچ حسی ندارم. شدم سیب زمنینی. قبلانها دیدن اون تابلوی خط نستعلیق خونه دوستم، که روی پارچه ترمه یزد نوشته "چون ایران نباشد تان من مباد" و "من" اش هم از پارچه زده بیرون و یک جای تو هوا محو شده، غنج به دلم مینداخت و نه خود آگاه حس وطن پرستیم رو قلقلک میداد، حالا نه. حالا هیچ از این خبرها نیست. شرم هم ندارم از گفتنش. عذاب وجدان که هیچ. دلم فقط برای مردمی میسوزه که دستشون به هیچ جای بند نیست و حاضر هم نیستن دستشون رو به جای بند کنن. سولماز میگه خلایق هر چه لایق، اما من اینجوری هم فکر نمیکنم. من فقط خودم رو گم کردم، یک جای تو برزخ اسیرم که البته بد هم نیست. زدم به رگ بی عاری. بگذار بد باشه، بگذار خیانت به حساب بیاد یا اصلا فاحشگی یه ملیتی. هنوز روزی صد تاای میل برام میاد با مضامین "ایران زیبا" ایرانیان موفق در ساز مانهای مهم آمریکا"، " چنین گفت کوروش و داریوش"، تمدن دوهزار و چند صد ساله" و از این اراجیف صد تا یک غاز و من نخوانده میزنم رو دیلیت. قیمت یورو برام وقتی مهمه که میخوام برم سفر، طلا هم که اینجا به هیچ نمیارزه. حالامامان ده، صد تا سکه خریده باشه و کنار گذاشته باشه، به آنجام هم نیست. یک هفته رفتیم ایتالیا اسکی، تو سرمای چند درجه زیر صفر، که احتمالاً همون جهنم سیدها باید بوده باشه، رفتیم که ببریم از کار و خستگی سگ دو زدن. نشسته بودیم زیر آفتاب سوزان، چشمت رو نمیشد باز کنی از شدت آفتاب. دست تو گردن هم، کاپوچینو یه داغ و گاهی هم بوس و کناری، که خیلی لذت بخش بود، نمیدونم چرا، که یکهو دوباره صدای واژههای اشنا...خداوندا...دو تا پسر ایرانی که از ایران آمده بودن با هم حرف میزدن، از سر مایه گذاری میگفتن، از قیمت چای، از ماشین جدیدشون، از اقای "احسانی" نامی که قرار بود یک برد حسابی کنه براشون و با قیمت نازل از چایکارها بخره. لعنت به این گوش مزخرف که باید توش رو سیمان گرفت تا اصلا نشنوه و خلاص. اصلا بعضی صداها رو نباید شنید، باید یهو کر شد...مثل صدای این دو تا دیو خوش پوش سرمایه گذار ایرانی. چه خر کیف بودن از بالا رفتن قیمت. اصلا نگاهشون نکردم ببینم چه ریختین این عجوزههای هموطن، اما تو دلم گفتم قربونت خدا جون که اینجا هم، بالای این کوه پرت و پلا، میرینی به حالمون اساسی. حالا این یعنی وطن پرستی؟ هر کس دیگهای بود حتا اگر از مگادیشو هم میومد با شنیدن واژههای اشنا حتما حال میکرد، اما این آهنگ برای من اونقدر گوش خراش بود که دلم به هم خورد. شرم نمیکنم از گفتنش، که این عین همون چیزیه که حس کردم و از حسم خجالت نمیکشم فقط نمیدونا چی شد که اینجور شد.حالا هیای میل بفرستین از وضع مردم رو با هم مقایسه کنین، یک طرف یک میز پر از خوراکی و چند آخوند تپل مپل، یک طرف هم پیرزنی که آب از روی زمین میخوره و بچه فال فروش سر خیابون. چشم همه ما روشن، بد هم توی فیس بوک میگذارن و مینویسم "شر کنید تورو خدا" انگار با "شر کردن" امثال هستی مثلا پایههای نظام از هم میپاشه. اونقدر "شر" کن که جونت بالا بیاد. خوب این یعنی وطن پرستی؟ انتظار هم دارم سرود "ای ایران" شجریان تنم رو بلرزنه...نمیلرزنه، قبلان هم که میلرزوند این لرزش به هیچ دردی نمیخورد چون ته نداشت، سر نداشت یک حس آنی بود یک ارکشن کوتاه. همین. اصلا من در حد اون پیرزن چاق دیمنتی هم نیستم که آورده بودن استخوان پاش رو عمل کنن. حافظه کوتاهش به دو ثانیه هم قد نمیداد، اما با همون حال نذار به من گفت من دنمرکیم تو از کجای؟ گفتم من از مریخ میام، گفت آهان. دلم خواست بزنم تو دهانش، چون دیدم اون از زور دمنت شدن اسمش رو هم یادش نمیاد اما یادش دنمارکیه و پرچمش رو که میبینه شق میکنه، اما من و امثال من گویا حافظه تاریخیمون به کلی دچار دمنتیا شده اما یادمون نرفته که از آب گل الود ماهی گرفتن یعنی چی، و همچین میخوریم که بالا میاریم و برای خالی نبود عریضه تو فیس بوکمون هی حرفهای قشنگ "شر" میکنیم و میگیم "یارو داره اعدام میشه شر کنید تورو خدا" و یارو اعدام میشه و من همچنان در حال "شر" کردنیم. مامان نگرانه، توی دوبی باشی خوب نگران هم میشی، ایران باشی نه. میترسه جنگ بشه، از جهودها میترسه، از آخوندها نه. مادر من یک ترسوی ذاتیه. تا اونجا که یاد دارم همیشه ترسیده. همیشه زیادی مراقب بده، همیشه دور خودش حفاظ میکشیده، یا براش میکشیدن. وقتی هم که بابا رفت، هفازش این مردک خوش پوش مایه دار بود که اومد جای بابا، تا مامان کمتر بترسه وقتی میخواد بخوابه. حتما بغلش میکنه خیلی بهتر از بابا و میبسدش خیلی بهتر و بیشتر از بابا و باهاش مکینگ لاو میکنه خیلی بهتر و طولانی تر و بیشتر از بابا، و پول هم که داره خیلی خیلی بیشتر از بابا، که حالا پوسیده و نمیدونم روحش خبر داره که مامان سینه پشمالوی اقای "م" رو میبوسه و ناز میکنه یا نه. فرقی هم داره؟ برای منی که دچار یک "ژنرال نهیلیسم" شدم، دیگه هیچی فرق نداره.<br />وقتی بالای کوه ایستادی و همه جای سفید سفیده، خودت رو در مقابل عظمت طبیعت، مثل "هیچ" میبینی، ترس برت میداره از کوچکی خودت و به خدا اونجاست که فقط مشروب به دادت میرسه تا کمتر بترسی و یک آغوش گرم که هیچ کدوم از نگرانیهای تورو نداره و اصلا دنیاش بیش از حد ساده است ، نه نا درستی توش هست و نه حرص جمع کردن. آغوشی که بغلت کنه بچسبنتت به خودش باهات یکی بشه، و بد از یک س.اکس طولانی بهت بگه: آخ تورو اینجوری تجربه نکرده بودم...<br /><br />...Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com14tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-15254946797450757982012-01-10T23:37:00.000+01:002012-01-10T23:38:01.632+01:00یک وقتهای بود که از آدمها و داستان هاشون، از حرفهای نگفته شون، ترس برم میداشت. کمتر دوست داشتم بنشینم و به قصه واقعی کسی گوش بدم، کمتر جرات میکردم بپرسم "خوب بعدش چی" کمتر میخواستم کسی جملهای رو با آهی شروع بکنه و من بخوام تا ته این "اه" برم. این "یک وقت ها" شاید سالهای بیست تا سی بود، نمیدونم شاید هم کمی جلو تر کمی عقب تر. فرق زیادی نداره، چون اون دهه از زندگی، دهه جفتک انداختنه و هیچی رو جدی نگرفتن. نه اینکه هی خوش باشی و مثل جوانهای اینور آب، بری دهلی و تاج محل یا پایه هیمالیا، و دنبال خود گم شده ات بگردی، نه جفتک پراندنی در حد یک بچه دانشجوی تو سری خوده ایرانی، گمونم همین تعریف بسه تا بشه تا تهش رو خوند. نمیدونم از کی شروع شد که آدمها و قصههاشون معنی دیگهای پیدا کردن. شاید از زمانی که دیدم خودم قصهای دارم که داره خفم میکنه و دلم میخواد کسی بپرسه چه مرگته. شاید هم از وقتی که فهمیدم میشه با کسی بود، سالها هم بود، بعد از دستش داد بدون اینکه اصلا فهمید کی بود، چی میگفت، چی میخواست، دردش چی بود. به هر صورت وقتی زندگیهای دور و برم تبدیل شدن به داستانهای واقعی، ترسم هم کم کم ریخت و شدم این آدمای که الان هستم، یعنی میتونم دیگه بدون ترس از فرو ریختن آوار وجودم، از کسی بپرسم"بعدش چی شد". این حس خوبه. این توانایی هیبت اون دردهای درونیم رو کم مکنه. یادم میاره که من تنها کسی نیستم که غم داره، که دلتنگی میکنه، که دلش برای بچههای بی مو میسوزه، که همش چیزی میخواد که نمیدونه چیه. بهم هی سیخونک میزانه که دور و برام رو بهتر ببینم، دست کم داشته هام رو ببینم و به نداشته هام زیاد فکر نکنم. بهش چی میگن در اصطلاح روانشناسی؟ روان گریزی؟ درون گریزی؟ یا چی چی گریزی؟ یادم نمیاد. یادم باشه ازش بپرسم، اما میدونم دیاگنوس خودش رو داره. عیبی هم نداره تو داستان مردم غرق بشی، خوبیش اینه که گاهی اگر داستان خنده دار باشه اونقدر میخندی که عضلات صورتت داد میگیره، اما حیف که این مورد زیاد نیست و اگر از اون دسته آدمها باشی، یا شده باشی که اشکت دم مشکته، که خوب روزگارت سیاهه. در هر حال، گاهی که از خودم خسته میشم به داستان مردم پناه میبرم، و قصه شون رو برای خودم بازگو میکم، بعدش نمیدونم اینها روایت خودم بوده یا ازکس دیگه. حال و روز عجیبی برای خودم درست کردم.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-88177555443879720802011-12-31T18:44:00.001+01:002011-12-31T18:44:29.143+01:00سال نو میلادی به همه مبارک. برای همه آرزوی آرامش دارم و سلامتی. دلم سالی میخواد پر از صلح...پر از دلم خوش...پر از مهربونیهای بچگی...پر از دلنازکیهای جوونی...پر از پختگی میان سالی...پر از خوبی. چکار کنم که سالمون اینجور بشه؟<br /><br />شامپاین آماده روی میز، دو تا گیلاس کنارش، کمی بادام زمینی و چند تا نارنگی هم توی ظرف. امسال تنهائیم، نمیدونم چرا این تنهایی اینقدر آرامش بخشه، هر چی هست لازمه. تمام پردهها رو هم کنار زدیم که هر چی آتش بازی میشه دور و برّ خونه، ببینیم. برای همه هم اس ای اس تبریک فرستادم تا خیالم راحت باشه که کسی جا نمونده...مثل یک وظیفه، مثل دید و بازدیدهای اجباری عید نوروز.فردا اما دعوت شدیم تو یک جشن ایرلندی، با همه مخلفات. سال جدید، حال و روز جدید؟ نمیدونم.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-649413634484763872011-12-21T02:31:00.000+01:002011-12-21T02:33:20.847+01:00اتفاقات درشت و ریزی که توی زندگی میفته، مثل اون داروهای تلخ بچگی یه، اون امپولهای دردناکی که هر چقدر جیغ بزنی، بالاخره توی تنت فرو میره و کاریش هم نمیتونی بکنی. فرقش با وقتی بزرگ تر شدی اینه که آدم بزرگ دیگه جیغ ویغ نمیکنه، بیشتر در سکوت تحملش میکنه. این "در سکوت تحمل کردن" هم بسته به شدت اواریه که روی سرت خراب میشه. کم یا زیادش هیچ دست آدم نیست، گاهی فقط گاهی، زمان مواجهه باهاش به نحوه زندگی ربط پیدا میکنه. این جملههای بی سر و ته رو میگم برای اینکه فقط به خودم بفهمونم (یا خودم رو خر فهم کنم) که اصلا هیچ چیز زندگی دست من نیست و عجیب اینه که روز به روز این ادعا برام بیشتر واقعیت پیدا میکنه. دیگه گذشته روزهای بیست سالگی و بیست و پنج سالگی، که دنیا روی یک ناخنم میچرخیده و من از زور بزرگی، یا خود محوری، تو آینه هم جام نمیشده. نه اینکه حالا دوران افتادگیه و تسلیم به چهار دیواری تنگ دنیا، نه، این فقط یک اعتراف ساده هست به خود. کسی که با خودش درگیر باشه میشه یک شتر گاو پلنگ بینوائی که نه میتونه خوش باشه از ترقه بازی شب سال نو مثلا، و نه میتونه حسابی غصه دار باشه از رویدادهای تلخ اطراف. میشه یکجور آبگوشت بی نمک، اصلا نه خوشحال خوشحاله و نه غمگین غمگین. ازش بپرسی چه مرگشه، نمیدونه چی بگه. شاید هم مرز هاش فراتر میرن، حالا اگر اینتلکتویل تر بهش نگاه کنیم و بخواهیم ازش معنی خاص در بیاریم.<br /><br />این روزها خوابم کمتر شده، با خودم درگیرم سر هیچی. فکرم پرواز میکنه همه جا و وقتی بر میگرده، خسته تر از قبله. حساس تر شدم. گفتم شاید قبلان که هر حادثه کوچکی اشکم رو در میاره. میام مثلا چیزی که کمی هم احساسیه، برای کسی تعریف کنم، خودم بغض میکنم، نفسم میگیره و میزنم زیر گریه. کم کم داره جدی میشه. نمیفهمم چرا. حالم کلا خوبه و ملالی نیست جز اینکه تمام تعطیلات ژانویه و سال نو رو باید سر کار باشم، اما با اینحال یک چیزی سر جای خودش نیست که من اینجور درگیر احساساتم هستم. فکر میکنم شاید دلتنگی از مامان باشه یا شاید اثرات هوای مه الود و بارانی...اما نه، گمون نکنم. دوست دوست پسرم یک روان پزشکه، تجویز کرده یک لامپ صفحه ای، مثل مانیتور کامپیوتر بگیرم و روزی نیم ساعت تا یک ساعت بشینم جلوش تا دپرس نشم. از این تجویزهای بی در و پیکر دیگه! اما دوست پسرم میگه احتمالاً ویتامین دی کم دارم و من هم خودم رو بستم به ویتامین، صبح و شب به این امید که بشم سوپر من و دنیا رو بگذارم روی گرده هام و برم جلو. همکارم برام تجویز کرده برم شاپینگ. من هم رفتم دست خالی برگشتم...تو جمعیت سرگردان فروشگاه ها، من هول میکنم، خسته میشم و اصلا نمیدونم برای چی آماده بودم. حالا هم که نزدیک مراسم ژانویه و کریسمسه و خرید رفتن یک نوع خودکشی به طریقه بوم بوم به حساب میاد. خلاصه به نظر میرسه باید همه چیز رو استند بای گذاشت تا دوم ژانویه...بلکه خبری بشه. روزگاری الکی سختیه به خدا. شوهر همکارم سکته کرده مرده، من تو مراسمش بیشتر از همکارم اشک ریختم، جوری که خودم فکر میکنم نکنه من با مرحوم، نسبتی نزدیکتر داشتم خودم نمیدونستم؟ اینها یعنی چی آخه؟ اونهم الان، که باید همه چیز خوب پیش بره؟Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-34272678756828754382011-12-06T02:50:00.001+01:002011-12-06T02:50:35.548+01:00امسال هم مثل هر سال، مهمانی کریسمس با همون آداب و ادا اطوار همیشه. امسال کمی تغییر کرده بود، اول بعضی کسالت آور تیر اندازی و بعد هم غذا در یک رستوران متعلق به از ما بهتران. دوباره خوردن و پشت بندش هم نوشیدن تا حلقوم، شاید هم لبریز شدن. دنباله کار هم که آشکار. یک مهمانی بی سر و ته، با کلی آدمهایی که نمیشناسی، اما کنارش مینشینی و یا سر تکون میدی یا چند جمله کوتاه راد و بدل میکنی. بی مزه است، فکرم همه جا هست جز سر میز و با کسانی که گفتگو میکنم. نه نگرانم نه غم زده، فقط فضا رو دوست ندارم و حس میکنم چقدر دلم میخواسته خونه باشم یک پتوی نازک بکشم روی پام، مچاله بشم روی مبل و فیلم ببینم. به اصرار اون میرم، دلش جشن میخواد و بزن و برقص، میگم ببرمت کنسرت اون دو تا بچه لوس ایرونی تا با صدای ته چاهییشون برات وز وز کنن، تو هم هی برقص با هر کی خواستی. میگه نه، موزیک ایرانی نمیخوام میخوام برام آشنا باشه...وطنی باشه...خودی باشه. میبینی تورو خدا؟ جرقّهای تو ذهنم روشن میشه به هیبت یک آتشفشان...فکر میکنم این بابا موزیک خودی میخواد تعارف هم نداره با خودش، دلش نخواد کاری هم نمیکنه، حالا من رو باش که زوری میرم جشن کریسمس با اینکه دلم راضی نیست. خاک بر سر تر از من خودمم که نه موزیک یخ دینیش راضیم میکنه نه صدای "کامران و هومن". این چیزها دور میزانه تو سرم وقتی نشستم اونجا و بوی شیرینهای دارچینی دلم رو آشوب میکنه. به قوت خدا من ایران هم که بودم از دارچین خوشم نمیومد حالا اینجا دو ماه آزگار هی انواع و اقسال شیرینهای دارچینی هست که روی میز ولو شده و باید بو بکشم، گمونم این هم از اون مجازاتهای پروردگاره منتها از نوع ملایمش. راهی نیست جز ماست کردن، هی شات انداختن، اما از اونجا که زیاد مشروب نمیخورم ظرفیتم کلی پاینه و هنوز اول راه سرگیجه میگیرم و بیخودی با هر چرتی که بقیه بگن نیشم باز میشه، که خودش علامت مستی منه. استاپ میکنم تا حالم خراب تر نشده هی میرم بیرون هوای تازه بهم بخوره، میترسم بچام. برمیگردم تو، آروم ندارم حالا کو تا وقت رفتن. میرم کمی میرقصم، پنیر میخورم با انگور و بیسکویت، با بغل دستیم چند جملهای حرف میزنم،ِ ایمیل چک میکنم، یکی دو تا سودوکو حل میکنم، بازی میکنم، تو فیس بوک میرم، مردم رو نگاه میکنم، برای همکار هم کنار میزهای دیگه دست تکون میدم و همین. ساعت از دو گذشته که برمیگردیم خونه، روی پاش بند نیست کشان کشان ولو میشه روی تخت. من هم میخوابم و فردا با سریع به حجم یک کوه بلند میشم. میریم با هم میدویم که مثلا کمی هم به بدنمون رسیده باشیم. میگم من سال دیگه نمیام، میگه کو تا سال دیگه؟Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-7996241702629064892011-11-22T06:15:00.001+01:002011-11-22T06:15:30.100+01:00بیشتر وقتها زندگی اونجور پیش نمیره که دلت میخواد، اونجوری نیست که پیش بینی میکردی یا قرار بوده که بشه، یا اصلا چیزیه تو مایههای شیت که نمیدونی باید باهاش چه بکنی. گاهی ناگهان چیزی میگی که نباید میگفتی یا کاری میکنی که نباید میکردی و همین حرف نامربوط یا کار نامربوط، که لازم هم نیست خیلی چشم گیر باشه، همه چیز رو به هم میریزه و حالت رو خراب میکنه. گاهی از اطرافیانت دلگیر میشی یا دلگیرشون میکنی، گاهی این دلگیری رو به شیوه نا درستی نشون میدی و کار رو از اونی که هست خراب تر میکنی. نمیدونی چرا دقیقا این شیوه رو انتخاب کردی، هیچ پاسخی به اینکه سحر این راه رو رفتی، نداری. کمی در خودت درگیر میشی و هر چه پیش آمده رو یا به خستگیت ربط میدی یا به فشار زندگیت یا به هوای گرفته یا به هر چیزی که دم دستت اومد و فکر کردی در این مورد چکش خور خوبیه. چه بتونی فرافکنی بکنی یا نه، چه برای پرسشهای عجیبت پاسخ داشته باشی یا نه، چیزی که مسلمه اینه که تو روزی رو خراب کردی و حس تلخی رو به خودت تحمیل کردی.<br /><br />ما دو روزی هست که با هم حرف نمیزنیم. اینکه حرف بزنیم یا نه، زیاد مهم نیست. میشه که اصلا حرفی نداشته باشیم و فقط چیزی بگیم برای خاطر "گفتن"، اما کم شده که دلخور باشیم و هیچ نگیم. گاهی که به توپ هم میزنیم هنوز پا بند این قانون ارزشمند هستیم که "قهریم، اما حرف میزنیم"، اما این دو روز، این دلگیری تلخ از نوع دیگه ایه. به خودم میگم مثل تمرین روح بهش نگاه کن، انگار که میخواهی بزرگ بشی، فکر کن داری تمرین زندگی میکنی، اما خوب میدونم که همه اینها پشمه. من اصلا تو این شرایط به هیچ تمرینی احتیاج ندارم، حالا چرا جفتک میندازم، خودم نمیدونم. برگشتم به اون روزهایی که دوست داشتم تنها باشم، خودم و تصویر آینه، اما میدونم که این حس تنهایی خواهی خیلی زود گذره و چیزی که جاش میمونه یک پشیمونی عمیقه که با هیچ چیز درمان نمیشه. باید فکری کرد.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-74464694934993015202011-11-07T10:58:00.001+01:002011-11-07T10:58:59.456+01:00بچه پنج سالهای رو آوردن بیمارستان، ازش سؤ استفاده شده، مادرش، مادر واقعیش تا سر حد مرگ بچه رو کتک زده، ناپدریش استخوان رانش رو شکونده، روی بدنش فقط کبودی هست، چشم هاش دو تا تیله آبی، بی روح، بی زندگی...نگاهش جوری خالیه که وقتی بهت میفته دوست داری خودت رو پنهان کنی. فکر کن که هیچ کس صدای گریه این بچه رو نشنیده، وقتی فریاد زده کسی نبوده به کمکش بیاد...اوج تنهایی. پاش و گبچ گرفتن تا سازمان حمایت از بچههای بی سرپرست بیان ببینن براش چه میشه کرد. چه میشه براش کرد؟ با روحش چه میشه کرد؟ با دردهای روحش؟ دیروز خواستم موهاش رو براش ببافم، ترسید، دستش رو آورد جلوی صورتش خودش رو تو تخت کنار کشید...قلبم پاره شد. "کاترینا" میگه باید دید چرا مدرسه اینجور کرده، باید ریشه یابی کرد چه مشکلی در کودکی داشته، باید ابژکتیو بر خورد کرد. میگم چه فرقی میکنه، اصلا خیال کن همین بالا سر مادره هم آمده وقتی بچه بوده...حالا چی؟ کی به داد این دختر میرسه؟ این چی؟ بس که ابژکتیو برخورد شده این موارد داره بیشتر و بیشتر میشه. میگه ابژکتیو باش و لیوان قهوهاش و سر میکشه.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-12438306008465888812011-10-25T03:18:00.001+02:002011-10-25T03:18:56.691+02:00وقتهای که دیر خونه میرسم، یکجور حس نگرانی شدید تو وجودم رخنه میکنه. در این بین حتا نمیتونم "دیر رسیدن" رو تعریف کنم، مثلا بگم باید ساعت هشت خونه میبودم و الان ساعت ده شب شده، یا مثلا قراری داشتم و بهش نرسیدم. راستش اصلا نمیدونم "دیر رسیدن به چی"، اما میدونم "دیر کردن" یعنی اون زمانی که ساعت درون ذهنم بهم میگه دیره. این مواقع سعی میکنم هر چه سریع تر خودم رو به خونه برسونم. اکثر اوقات هم نمیتونم یعنی یا مثلا تاکسی پیدا نکردم، یا توی یک ترافیک بی دلیل گیر کردم یا هر چی. بعد کم کم دلشوره میگیرم و هی بی دلیل به ساعت نگاه میکنم و آرزو میکنم زود تر "برسم". این حس احمقانه هیچ احتیاج به ریشه یابی نداره، یعنی ریشه یابیش هیچ کار سختی نیست. همه اینها بر میگرده به تعریف "دیر آمدن" تو خونه ما، که پدرم از خودش در آورده بود و مثلا اگر ساعت هشت شب میرسیدی خونه، دیر نبود اما ساعت نه یکهو میشد "دیر رسیدن" و من هیچ وقت، واقعا هیچ وقت نفهمیدم به چی دیر میرسیدم و چرا گاهی سر همین یک ساعت جنجال به پا میشد. چیز خاصی که تو خونه منتظرم نبود جز یک بشقاب پلو مثلا، که اکثرا هم نمیخوردم یا یک اتاق خالی و تنهایی یه بی مزه. اما با اینحال ساعت نه شب دیر میشد اگر هستی به خونه نمیرسید. منظورم حالا این نیست که "تقصیر" تقسیم کنم و بندازم گردن بابا یه بیچاره، میخوام فقط بگم که این تعریف از ساعتها هنوز با من همراهه و بعد از بیش از چهل سال زندگی، نتونستم تغییرش بدم. حالا هم گاهی "دیر" میرسم اما میدونم که چی نیست که بابتش بخوام دل نگران بشم با این حال دل شوره میاد...آهسته و آروم. خیلی سعی کردم روی خودم کار کنم و این حس رو از بین ببرم، اما نتونستم. مثل خوابهای که یا توشون گم میشم و نمیتونم آدرس رو پیدا کنم یا کسی دنبالمه یا نیمه شب شده و من هنوز به خونه نرسیدم، این خوابها رو هم نمیتونم کاریشون کنم همیشه هستن و همیشه هم مثل دفعه اول کلی ترسناکن. اگر زمانی که جوان بودم، مثل امروز یک موبایل داشتم و میتونستم به پدر همیشه نگرانم خبر بدم که حالم خوبه و هیچ طوریم نیست و فقط اتوبوس خط ولی عصر توی ترافیک گیر کرده، این نگرانیها کمتر نمیشد و من دیگه کابوس به خونه نرسیدن نمیدیدم؟ یعنی تکنولوژی میتونست به داد من برسه اونموقه ها؟ یعنی جوانهای امروز دیگه وقتی بشن چهل و چند سال، از این خوابهای "دیر رسیدن" نمیبینن؟<br /><br />گاهی دلم میخواست این کسی نبودم که حالا هستم، یک آدم دیگه با هویتی دیگه. گاهی "هستی" بودن خیلی سخت میشه، دلت میخواد اصلا ببری، نباشی، بری، حساب کنی همون وسط راه پیاده شی، بگی شما رو به خیر ما رو به سلامت. گاهی من هم مثل همه آدمهای دیگه خیلی کف میکنم اما راهی برای بیرون آمدن از این کف ندارم. زندگی گاهی خیلی "شیت" میشه.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-7316322255514917002011-10-06T21:25:00.001+02:002011-10-06T21:25:17.265+02:00الکی دلم تنگه نمیدونم برای چی. سه روز تعطیلم، یعنی تعطیلیم. حال و حوصله کار خاصی رو ندارم با اینکه کلی کارهای نیمه نصفه هست برای انجام. بیخودی زمان میگذرونم گمانم اثر پاییزه، نبود هم میشد گفت اثر زمستونه یا بهار یا هر چی، بالاخره اثر چیزی هست دیگه. به سرش زده بریم ایرلند. حالش نیست، شاید چون دلم میخواد هیچ کاری نکنم، وقتم رو به قول قدیمها به "بطالت" بگذرونم. اینجا بطالت معنی نداره، اینجا ایها بطالت رو به "استراحت کردن" تغییر معنی دادن...اینها یک جورشه. هنوز گاهی که میگه بمونیم خونه فقط استراحت کنیم، من یکهو میگم "وقتمون تلف میشه" و اون هم میگه "چرا تلف؟...خوب استراحت میکنیم". این هم بخشی از تفاوت دنیای ماست با هم.<br /><br />از سر کار برمیگردم تنها میشینم رو سوفا به تلویزیون خیره میشم تا وقتی حسابی گرسنه بشم و یادم بیفته که غذا ندارم. میرم یک املت پر ملاط با کلی پنیر درست میکنم اما نصفش رو هم نمیتونم بخورم. شب دیر میاد خونه، خستهام اما خوابم نمیبره تا نیاد. سوت زنان میاد تو، شنگول و خندان. دستی به سر و کول سگها میکشه و میاد میشینه کنار من بغلم میکنه. میگم بی الکل میدی میگه آبجوی ایرلندی زدم، بیا بریم ایرلند یک سفر سر حال بیاییم. بعد هم کلی در احوالات ضرورت سفر حرف میزنه و اینکه از حال و هوای خونه بیاییم بیرون و دو سه روزی خودمون باشیم و از این روزه خونی ها. میگم بگو هوس آبجو خوری با پدرم رو کردم، میخنده...میگه شاید. مست نیست اما زیادی سر حاله برای ساعت دوازده و نیم شب. من رو به خودش میچسبونه و مثل بچهها سرم رو میبوسه. میگه سخت نگیر "سر جدییت" و این "سر جدت" رو با لهجهای میگه که نه فارسیه نه افغانی و نه هیچ جایی، که همین خودش کلی خنده داره، تلاشی که به کار میبره تا این کلمات فارسی رو با مناسبت و بی مناسبت بگه، همین خودش موضوع چند دقیقه خنده میتونه باشه. میگم حالا ببین اصلا بلیت گیرت میاد؟ خوشحال و خندان میگه اره، گرفتم! اگر حالش بود کلی براش ناز میکردم و اخم الکی، اما راستش حال اینهم نیست. چیزی نمیگم و اجازه میدم که پدرانه شانه هام رو نوازش کنه. نیم ساعتی میشینیم بی حرف تا بریم به سمت جیش مسواک لالا. کنارش هی جابجا میشم و فکر میکنم چه عجیبه که گاهی جوری با من برخورد میکنه که انگار بار اولیه که پیشمه. گاهی حتا حس میکنم از چیزی شرم میکنه یا مثلا میترسه کاری انجام بده دوست نداشته باشم. این رفتارش خیلی برام قشنگه، من رو میبره به روزهای اول با هم بودنمون. اون شبهای که از هم میپرسیدیم :"چطور بود؟" کم کم دیگه این "چطور بودن" اهمیت خودش رو از دست میده، انگار باید همیشه خوب باشه و جای سوال هم نداره. شاید هم چون اگر بد باشه، خوب بده دیگه! مثلا اگر بگی بد بود یا هیچ نچسبید، گناه کردی و طرف رو رنجوندی از خودت. تازه شده دروغ هم بگی فقط برای اینکه برق خوشحالی رو توی چشم هاش خاموش نکنی و نندازیش تو این ترس که "اگر همیشه بهم بگه بیمزه بود تکلیفم چی میشه؟!" با این فکرها هی میچرخم، دورش میزنم، چپ، راست، بالا پایین. یکهو فکر میکنم چقدر براش کوتاهم، پاهام اگر بهش برسه، صورتم روبروی صورتشه، بهش میگم و حالا نوبت اونه که بخنده، البته به نظر من چندان خنده در نیست. میگه چه وقت این حرفها؟ ولی من فکر میکنم دقیقا وقت همین حرف هاست. توی حالت معمولی که من به بلندی قدش فکر نمیکنم، اما اینجا این اختلاف قدمون بیشتر تو چشمم میاد. میگه حواست پرته، اما نیست بر عکس، حواسم خیلی هم جمعه فقط به فکر چیزهایی میافتم که بطور معمول بهش توجه ندارم. نمیدونم چقدر طول میکشه که از این فکرها بیام بیرون و نفس هام ریتم طبیعی خودش رو پیدا کنه، اما وقتی به خودم میام میبینم دارم چمدونم رو برای یک سفر سه روزه میبندم.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-75590050824865502582011-09-29T02:10:00.001+02:002011-09-29T02:10:48.675+02:00ایران که بودم دلم پر میزد برای این که با یک دامن کوتاه مشکی (حالا نمیدونم چرا مشکی...میشه رنگ دیگه هم باشه خوب)و جوراب راه راه مشکی و قرمز و یک کفش پاشنه ده سانتی و یک روژ صورتی براق برم سر کار. دوست داشتم موهام باز باشه و هی باهاشون بازی کنم. به گمانم این ایمج از فیلمی چیزی به ذهنم رسوخ کرده بود. در هر حال تو ایران که نشد بشه...اینجا که اصلا نشد بشه. جالبه که من به یونیفرمم عادت نمیکنم. هنوز بعد چند سال یونیفرم پوشیدن، باز دلم میخواد میتونستم اونجوری که میخوام لباس بپوشم. مطابق فصل یقههای لباسم باز و بسته بشه یا دامنم کوتاه و بلند. از تمام اینها تنها چیزی رو که میتونم حفظ کنم همون روژ صورتی براق هست که مثل جونم دوستش دارم. دانشجوی پرستاری که بودم، توی بخشمون پرستار پیری بود که همیشه روی اونیفورمش یک کمربند باریک میبست با جوراب و گوشوارههای همرنگ همون کمربند. این کارش برام خیلی جالب بود ولی از بس الد فشن بود هیچ وقت دلم نخواست همین کار رو بکنم، گذاشتمش برای وقتی از پنجاه گذشتم. حالا چیزی که هستی رو توی بیمارستان بیشتر از بقیه متمایز میکنه، گٔل سرهای رنگارنگ عجیب غریبمه با روژهای همرنگ. این وجه تمایز یک شبه نیومد، اصلا خود آگاه هم نبود، یک روز به خودم اومدم دیدم همکارم میگه شرط بسته من بیشتر از انجاه گٔل سر دارم، و وقتی فکرش رو کردم دیدم راست میگه. دیدم من شدم "هستی با گٔل سرهای رنگی" و احتمالاً چند وقت دیگه من رو بیشتر با گٔل سر هام به یاد میارن تا اسمم، یا اصلا خودم! من شدم کپی همون پرستاری که دیده بودم و واقعیت هم همینه که من اصلا اسم این پرستار یادم نمونده اما خوب یادمه که کمربندی داشت فسفری رنگ که وقتی با گوشواره هاش مچ میکرد خیلی توی چشم میزد. اینها چیز هایه که ناگهان میشن جز ایدنتیتی، بدون اینکه بفهمی چجوری، میشن قسمتی از تو. میبینی برای صرفه جویی در وقتت، همون شب لباس فردا رو آماده کردی گذاشتی کنار، چون صبحها کلی وقت میگذری ببینی پیرهن کوتاه بپوشی با جوراب یا شلوار کوتاه بپوشی با جوراب، تازه این در شرایطی هست که وقتی میری توی رخت کن باید کلی هم وقت بگذاری لباسهات رو در بیاری بدون اینکه ازش لذتی رو که انتظار داشتی ببری، برده باشی. من همیشه میترسیدم از ساختن یک ایدنتیتی مجازی، از اینکه چیزی برای خودم بسازم که بشه بند یا دیوار قفس و بی دلیل حبسم کنه، حالا میبینم این قفس خودش یک جورهای میاد و تورو میکنه توی خودش، چون توی خیالت فکر میکنی حالا که نمیتونی با کفش زرد پاشنه بلند بری سر کار میتونی تلافی کنی و گٔل سر زرد بزنی یا بچسبونیش روی جیب یونیفورمت و همینجوری باهاش حال کنی. تازه اون هم تو دل خودت حال کنی چون چند ساعت از روز و، که این گٔل سر یا سینه قراره بهت حس خوبی بده، اصلا نمیبینیش، و تازه رفته زیر یونیفرم بد ریخت و بد رنگ اتاق عمل پنهان شده. این چیزها رو به خودم میگم که بهتر بفهمم چطور شد که کمد من پر شد از این همه گٔلهای رنگارنگ، گاهی لازمه چیزی رو بلند گفت یا نوشت تا بهتر درکش کرد حتا اگر خیلی پیش پا افتاده باشه.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-73428579753364482122011-09-18T06:34:00.000+02:002011-09-18T06:42:48.385+02:00هی به خودت میگی نه گله نه شکایت…هیچی، مثل بچه آدم زندگیت رو بکن و خدا رو شکر، چلغوز جان، زندگی سخت تر از آنچه میتونست باشه نیست، اما فایده نداره. هی به چیزهایی که باید وقتی سر از تخم در میاوردی بهت یاد میدادن و یاد ندادن، فکر میکنی آتیشی میشی و نه دستت به جایی بنده و نه میتونی از کسی انتقام بگیری که دلت خنک بشه، مجبوری تا تهش رو بخوری و بگی خدا رو شکر که بد تر از این نشد. سر کار اگر زبان درازی نکنی کلاه میره سرت، باید همیشه آماده جنگ باشی، زره یک دستت و شمشیر هم (گاهی البته که زره اثر نکرد!) دست دیگه. این شده رسم دنیا. به همکارت میگی این چه مدلشه که یک هفته مدام وظیفه تو شده که هی وسایل لازم قفسههای ریکاوری رو پر کنی…مگه وظیفه خودش هم نیست؟ با پر روی میگه من با اینکار حال نمیکنم! انگار تو پیشونی تو نوشته ” انبار دار”. وقتی هم اسلحه رو از رو ببندی بهت میگن وقیح. اما من فکر میکنم وقیح بودن بهتر از ک. خل بودنه. یعنی اینجا چارهای نداری جز اینکه یا جیغ بشنوی یا جیغ بزنی، حد وسط نیست اگر هم باشه یاد نگرفتی کجاست مثل باقی چیزها که یاد نگرفتی…یعنی نه اینکه نخواستی یاد بگیری، اصلا ندیدی که یاد بگیری. <br />گاهی نفرت مثل یک شیشه سرم قندی نمکی، با هر اتفاق کوچک و بزرگی که میفته، قطره قطره میره توی خونت و بدون اینکه بفهمی یا از وطنت متنفر میشی یا از سرزمینی که توش زندگی میکنی. وای به حالت اگر به هر دوش همین حس رو داشته باشی.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-74831091724333190152011-09-08T14:42:00.001+02:002011-09-08T14:42:23.571+02:00ساعت پنج صبح از خواب پریده دیگه خوابش نبرده، آروم از تخت خزیده بیرون که یعنی من رو بیدار نکنه، نمیدونه با اولین جفتک زدن هاش توی تخت، از خواب پریدم. سگها رو راه انداخته بیرون که ببردشون هوا خوری، طفلکی ها. اینهمه من جون کندم یادشون بدم قبل از ساعت شش هوس بیرون رفتن نکنن، حالا آقا کله سحر راهشون انداخته به سمت در. از حیاط هم پاش رو اون ورتر نگذاشته هوس سوت زدن زده به سرش و چنان سوتی میزنه که گمونم همسایهها رو هم از خواب میپرونه. کمی وول میخورم و کم کم دل دردی شروع میشه که نگو. به خودم میپیچم و میشنوم که در رو باز میکنه...همونجوری سوت زنان. وقت بیدار شدنه. صبحانه میگذاره. بر خلاف من که با چشمهای پوف کرده و موهای ژولیده به زور میگم سلام، کاملا سر حاله. میبینم نه تنها رفته هوا خوری، بلکه کلی هم دویده، بد بخت سگ ها. میگم تو این باد این بیچارهها رو چرا شکنجه دادی پس؟ میگه: "تازه برگشتن به طبیعتشون..."خیلی بی حالم. دلم درد میکنه اساسی، وقت این شکنجه ماهانه که میشه من میشم سگ تر از قبل و فقط کم دارم کسی ساعت شش بیدارم کنه و سوت بزنه. گوشی زود دستش میاد که وقت کلنجار رفتن با من نیست، یک قهوه تلخ میگذره جلوم که دل و روده هام رو بالا پایین میکنه. یکی دیگه میاره با عسل و کمی کنیاک. میگم اینو که میگی داروی سرماخوردگیه، چه ربطیش به حال من؟ میگه خوبه بخور. اثر نداره که هیچ، دلم رو بوی الکلش به هم میزنه. تنها راه چاره قرص مسکنه. زنگ میزنم سر کار میگم حالم خوب نیست یک ساعت دیرتر میام. پرستار بخش میگه اگر مریضی بمون، میگم نه میام. گوشی رو میگذارم و هی بالا میارم. این پا اون پا میکنه که بره یا بمونه منتظر من. نیم ساعتی بعد حالم بهتر شده. رژی میزنم و سایه یی تا قیافهام تغییر کنه. هنوز دل درد هست...همینجور ذره ذره انگار چیزی تو دلم وول میخوره. حس خوبی نیست اصلا. سردم میشه بیخود. یاد اتاق عمل که میفتم بیشتر دلم درد میگیره. میرم سر کار ...گزارشی و بعد هم اولین عمل. زیر یونیفرمم یک دست لباس اضافه میپوشم بلکه کمکی کنه، بی فایده. مریض بچه ایه که دستش شکسته میخوان پلاتین بگذارن تو استخوانش. همین که میاد جیغ و داد...ترسیده طفلی. مادرش همراهشه. سعی میکنم آرومش کنم. مادرش رو میفرستیم بیرون و کم کم داری آرام بخش اثر میکنه و ساکت میشه. فکر کن این دست کوچولو با اون استخوانهای نازک. کار که تمام میشه میبریمش تو ریکاوری. داره به هوش میاد میگه سردمه. براش پتوی گرم میارم از تو کمد گرم، و دو تا هم برای خودم! میپیچم به خودم میشینم کنارش، دستش رو هم میگیرم که یعنی دارم دلداریش میدم! کم کم گرم میشم و سر حال میام. بچه خوابه، و من اونقدر میشینم تا همکارم صدام کنه. فکر میکنم لازمه یک روز در ماه به خانمها مرخصی با حقوق بدن برای روز اول پریدشون و اصلا مجبور نباشن سر کار بیان.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-42102069291110659382011-09-02T03:56:00.001+02:002011-09-02T03:56:59.802+02:00نشستم روی صندلی راحتی، به سبک فیلمهای دهه شصت انگلیس، هی جلو عقب میرم و نگاه میکنم که چطور برای خودش ساز میزنه و حال میکنه. گاهی اوقات نمیفهی چطور میشه که زندگیت مسیر خودش رو عوض میکنه و میرسه به اینجا که رسیده. خیلی وقتها بهتره بنشینی به عقب نگاه کنی، نه اینکه حسرت چیزی رو بخوری، فقط سوم شخص باشی و نگاه کنی ببینی چی گذشته. برای من انگار وقتشه که چشم هام رو ببندم و برگردم به چند سال گذشته، روزهای سیاهی که داشتم بعد از هجوم اون تنهایی وحشتناک، روزهایی که نه میفهمیدم کجام و کی هستم و نه میدونستم چه باید بکنم. روزهای "بیوه سیاه پوش"بودن و به قعر فرو رفتن. نمیدونم چرا اون وقتها اونجور رفتار میکردم و اصلا دوست داشتم که چند وقتی در پوشش قربانی باقی بمونم تا شاید کم کم بفهمم موقعیتم چیه. فکر کنم اینهم یک نوعی تنازع بقا باشه، یک جورهای سیستم دفاعی روان، که بهت زمان بده برای درک موقعیتت و اینکه بفهمی چه خاکی به سرت شده...شاید. اون روزها این مرد روبروی من، وجود خارجی نداشت، کسی بود مثل بقیه، سری تو سر ها. چند بار باهاش توی اتاق عمل بودم؟ هیچ یادم نیست. حالا که فکر میکنم میبینم اولین روزی که دیدمش، یعنی واقعا متوجهش شدم، روزی بود که روبروی من توی اتاق کشیک نشسته بود و کروچ کروچ بادام هندی میخورد، (بیماری که هنوز هم داره و بعد زندگی با یک ایرانی شدید تر هم شده). نمیدونم چطور نگاهش کرده بودم که بدون اینکه حرفی بزنه فقط با اشاره سر پرسید میخورم یا نه. من هم در سکوت سر تکون دادم و انگار دوباره خیره موندم به دیوار. هنوز زخم قلبم خیلی تازه بود مثل زخمهای که وقتی پانسمانشون رو بر میداری، شروع میکنن به خون ریزی، من هم هنوز درد داشتم...منتظر بودم...با هر اس ام اس یا تلفنی، زخمم سر باز میکرد و میشودم همون بیوه گریان. چند روز بعد بود، یک هفته ده روز، نمیدونم که بی صدا اومد نشست روبه روم توی کانتین غذا خوری...ساکت، بی حرف، حرفی نداشتیم، حرفی نداشتم برای کسی که برام "کسی" نبوده و فقط همکاری بوده مثل بقیه. خیلی طول کشید تا جملههایی که به هم گفتیم طولانی شد و رسید به "دعوت به قهوه" و شاید هزار سال طول کشید که رسید به یک شام مختصر، اما به گمونم یک روز که زخمم سر باز کرده بود، اشک هم مجال نداد و ریخت روی شونه هاش و تازه اونجا بود که یکهو متوجه "بودنش" شدم. نپرسید چمه، نپرسید چرا زار میزنم، نپرسید حالا این شازده گمشده کدوم جهنمیه...فقط گذاشت گریه کنم، مثل "دزیره" روی شونههای "ژان باتیست". آیا مجموعه اینها نبود که من و به اینجا رسوند، روی این صندلی راحتی؟ دعوتم کرد اپارتمانش، میترسیدم برم، میترسیدم خودم رو قاطی چیزی کنم که نتونم ازش بیام بیرون. خیال میکردم برای یک همسر از دست دادهای که هنوز همسرش انور دنیا با فاصله چند دریا، براش میل میزنه و گاهی هم مینویسه "اینجا جات خالیه خانم شیره" خیلی زوده که برم خونه کسی...حالا این "کسی" همکار باشه که بارها باهاش قهوه خوردی و روی شونه آاش هم گریه کردی. میترسیدم گمشده من بخواد برگرده و من نباشم...چه خیال خامی..چه خریتی، فکر کنم همه بیوههای شوهر نمرده همینقدر خرن که من هستم یا میخواستم که باشم. اون شب نرفتم، شبهای دیگه هم نرفتم، اما فرداهای اون شبها توی بیمارستان اگر میدیدمش ، سرم رو میکردم انور، که یعنی نمیبینمت. اما چیزی بود روی دلم که آزارم میداد، چیزی که حس تنهایی رو میبرد زیر ذره بین و میکردش هزار برابر، خونهای که در و دیوارش من رو میخورد و قلبی که بدجور زخمی بود و من میخواسم که زخمش رو هی تازه کنم. تنهایی ضربدر تنهایی تقسیم بر تنهایی به توان خود آزاری. یک شب چهار شنبه که هم خسته بودم هم بی حوصله دستم رفت طرف گوشی موبایل و اس ام اس براش فرستادم که اگر کاری نداره بیاد پیشم با هم غذا بخوریم. وقتی روی "سند" فشار دادم مثل ساگ پشیمون شدم و آرزو کردم همه ستاللایتهای دنیا همین لحظه به هم بریزه و پیغام رفته یک جای توی کهکشان پا در هوا بمونه، اما در عوض یک اسمایلی فیس اومد با یک جمله که "مای پلژر". فکر کنم یکی دو ماه بعدش بود که نقاب بیوه گی رو انداختم تو سطل زباله و برای اولین بار کنارش لم دادم و توی بازوهاش غرق شدم.
<br />
<br />چند سال از اون روز میگذره؟ حسابش زیاد دستم نیست باید تقویم رو ورق بزنم ببینم کجا با قرمز نوشتم "گلن" اما الان که نشستم به صدای گیتاری که احاطم کرده، گوش میدم، انگار همین دیروز بود که بار و بندیلش رو آورد تو خونه و همون لحظه زد گلدون عتیقهام رو شکست و هزار بار عذرخواهی کرد بعدش و من هم شکسته هاش رو جمع کردم تا سر فرصت با چسب مخصوص بچسبونمش...و چند ماه بعدش هم ریختم تو سطل آشغال، خیال خودم رو از هر چه عتیقه بود راحت کردم.
<br />
<br />حالا این آدم شده قسمتی از زندگی من، که گاهی به موقع بعضی دکمههای "ریموت" من رو خاموش روشن میکنه و سعی میکنه آرامش زندگیمون رو حفظ کنه. دلم میخواست همین لحظه پانزده سال پیش بود تا ازش بچهای میداشتم...مطمئنم پدر پرفکتای میشد با اینهمه حوصله برای زندگی.
<br />
<br />
<br />
<br />بد نیست گاهی به گذشته نگاهی کنم و چیزهای رو که ممکنه یادم رفته باشه تازه کنم، گمونم برای حفظ خیلی از رابطهها این کار لازمه.
<br />
<br />Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-36148139432726830052011-08-28T18:40:00.000+02:002011-08-28T18:41:02.158+02:00کم کم برای انتخابت آماده میشم، انتخاباتی که به نظر میاد روی همه چیز میتونه اثر گذار باشه. ما هنوز شک دارم و هی بالا پایین میکنم که ضربدرم رو توی کدوم چهار خونه بزنم. روزگار خوبی نیست، همه از هم پلید ترن، همه فقط به فکر به قدرت رسیدن هستن...کلی وعده، کلی اتوپیا، از اینها چیز خوبی در نمیاد.
<br />
<br />این چند روز به قول معروف با دنده پنج حرکت کردم خیلی خسته هستم، صلیب سرخ کلی کار بوده، هی بسته بندی..هی برچسب زدن، هی امید الکی. یادم میاد ما از سال سوم دبیرستان برای آفریقا کمک جم میکردیم، اونموقه که راه میفتادیم تو مدرسه، یک تومن دو تومن میگرفتیم از بچه ها...هیچ وقت هم نفهمیدم این پولها به دست کسی رسید یا نه. فکر میکنم الان زیاد مهم نیستا برام. فکر کن اینهمه کمک مالی، اگر ده تا مهندس آبیاری میرفتن مثلا سومالی با این چند صد میلیون پول که از دنیا سرازیر میشه آفریقا، یک صد درست حسابی میساختن یا به طور منظم مسیر لوله کشی آب رو به راه مینداختن، الان دیگه دست کسی دراز نبود. فکرم رو به "کارستن"، رئیس گروهمون در میون میگذارم، سر تکون میده میگه شاید. نمیدونم "شاید" یعنی چی؟ "شاید" جواب نیست، اصلا معنی هم نداره اینجا. که چی؟ که یعنی اگر این کار میشد، میشد فهمید، اما چون نشده، نمیشه نظر داد، یا چی؟ اینکه فهمیدنش خیلی سخت نیست. فقط یک حساب کتاب دقیق میخواد و چند تا رقم و شناخت جغرافی منطقه. اینها یعنی آفریقا باید آفریقا بمونه، همین. دیشب هم مراسم کمک به شاخ آفریقا بود. صد و ده میلیون کرون پول جمع شد. کم نیست صد و ده میلیون.این پول باید غذا بشه و سر پوشی برای مردمی که دویست کیلومتر پیاده راه میان تا برسن به اردوگاههایی که صلیب سرخ زده، همراه با بچههایی که از زور تشنگی و گشنگی از حال رفتن. بچههایی که حتا اگر بهشون غذا هم برسونی، مغزشون آسیب دیده و نمیشه برای خیلیهاشون کاری کرد. اینها چهره زشت دنیاست، لکه ننگ عدالت خدا، مثلا یا شاید خشم طبیعت کور...یا اصلا هیچی...خیال کن یک عده باید بمونن یک عده باید برن.
<br />
<br />عجیب خسته ام، میخزم تو بغلش تا بدبختی هام یادم بره.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-56140398749085345642011-08-19T13:45:00.001+02:002011-08-19T13:45:50.233+02:00-سوریه غرق در خون، اپوزیسیون دولت دست راستی دانمارکی حمله نظامی به سوریه و یک آپشن قابل بحث میدونه. این اپزسیون تشنه قدرت، حتا جرات اون رو نداره که بگه چه برنامه دقیقی برای این کار داره و منتظره ببینه ارباب امریکاییش چی میگه تا اون هم همون رو تکرار کنه. بمباران لیبی داره کمر بودجه نظامی کشور چوس مثقال دانمارک رو میشکنه، اما هنوز دولت فاشیست و وزیران احمقش سرشون رو کردن زیر برف و فقط به فکر انتخابت جدید هستن. اتفاقاتی که تو سیاست داخلی اینجا داره میفته راستی راستی خیلیها رو نها امید کرده و تنها اثبات هزار باره این ادعاست که وقتی پای قدرت در میون باشه دموکراسی فراموش میشه.
<br />
<br />-این چه معنی داره که هنوز تابستون رو خوب مزه نکردین، پاییز میرسه؟ مرده شور فصلهای اینجا رو ببرن که هیچ چیزش به آدم نرفته.
<br />
<br />-از یک جمعه بارونی سرد پر باد، هیچ چیزی بهتر از این در نمیاد.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-62977925603241170142011-08-15T14:53:00.001+02:002011-08-15T14:53:40.381+02:00ساعت ده صبح میرم تو بخش کناری چند تا پرونده بیارم تا وقتم کمتر در انتظار منشی بخش تلف بشه. میبینم همکارم، "استا" داره با دو تا خانم بحث میکنه. از سر و رو و فرم لباس پوشیدن و به خصوص لهجهای که یکیشون دانمارکی حرف میزنه، شک نمیکنم که هموطن هستن. یکیشون جوونه و خیلی هم زیبا با با کلی حرکات دست و انصافاً با هر حرکتی رایحه خشبوی تو هوا پخش میکنه. اونیکی هم مسنه شاید شصت ساله و از شباهتی که داران میشه فهمید مادرشه. طبق معمول دانمارکی هم نمیدونه و من میشنوم که هی میگه بهش اینو بگو ازش اینو بپرس...بیخود کرده...و از این حرف ها. همکارم بر میگرده طرف من، من هم مثل بچه آدم ایستادم خودم رو قاطی نمیکنم. از استا میپرسم چیه میگه "میخوان برم ملاقات!" تو بیمارستان این موقع روز کسی ملاقاتی نمیره...البته دانمارکیها نمیرن. ما با بیشتر خارجیها تو این مورد مشکل داریم و کلی وقت میگذاریم تا توضیح بدیم چرا. به نظر من عربها از همه تو این مورد بد ترن و یک جورهایی مسئله رو شخصیش میکنن، زیاد هم حرف بزنی میگن راسیستی. حالا البته گیر هم وطن افتادیم! دختره به من خیره شده و احتمالاً همانجور که من فهمیدم ایرانیه اون هم همین حدس رو زده. دلم تو دلم نیست که یکجوری جیم بشم. از پشت پیشخوان میام بیرون میاد طرفم و میپرسه که میتونه بره تو اتاق ملاقات مریض. میگم: "الان وقت خوبی برای ملاقات نیست چون دکترها معمولا این ساعت ویزیت داران و بهتره که همینجا توی راهرو بمونه اگر میخواد مریض رو ببینه". میپرسه کجایی هستم، میگم. میگه: "اوا ا ا چرا پس فارسی حرف نمیزنی؟" چیزی نمیگم، میام برم خانم مسنه با کمی تحکم، در حالی که بازوم رو نگاه داشته میگه: "حالا "تو" یه کاری کن ما بریم تو (تو رو خیلی خودمونی میگه)...این پرستاره نمیذاره...این چه مدلشه، اگر ایران بود تا کمر برات خم میشدن اینجا هیشکی به هیچکی نیست...ها...میشه بریم؟" میگم: "خانم قانون اینه، این وقت روز معمولا ملاقات نیست مگر اینکه تو راهرو..".حرفم رو راحت قطع میکنه میگه قبلان هم گفتی، یک جورهایی تو مایه خفه شو، مثلا! بعد ادامه میده: "شوهرم دیروز عمل شده، لگنش شکسته...راست راست داشت راه میرفت لیز خورد افتاد زمین لگنش شکست، نمیدونیم دکترش به درد بخور بوده یا نه! دکترهای اینجا که دکتر نیستم همه بیطالن...تازه طرف خارجی هم بود...دیگه بد تر...شما میشه بیشتر به شوهرم برسین، عادت نداره تو بیمارستان باشه...اون هم اینجا، بیمارستان دولتی...". میگم:"من توی این بخش کار نمیکنم، زیاد هم نگران نباشین، شکستگی لگن توی سنّ بالا خیلی معموله، زود خوب میشن." گوشه لبهاش رو میاره پایین، پیشونیش رو چروک میندازه و با این کارش خوب میفهمم که حرفم به مزاجش خوش نیومده و حتما من رو گذاشته قاطی بیطال ها. تازه اینجا یادم میاد چرا هر وقت یک ایرانی تو بیمارستان میبینم زود در میرم یا خودم رو مشغول کاری میکنم که نخوام باهاشن حرف بزنم! حس خوبی نیست اما وقتی چند بار دچار چنین مشکلاتی شده باشی یا درخواستهای غیر منطقی آزت شده باشه کم کم همین حالت رو پیدا میکنی میگم ببخشید من کار دارم و باید برم. دستم رو ول میکنه. یهو یادم میاد این شازده من دیروز کشیک داشته و مطمئن میشم که جراح بیطالش دوست پسر من بوده با اینحال ، بر میگردم میپرسم دکترش عرب بود؟ میگه: "نه بابا، از این مو زردها...گمونم روس بود، به قدرت خدا قد هیچی هم نمیفهمید...هی بهش گفتم شنبه روز تعطیلی شوهرم رو عمل کن بچه هاش بتونن بیان...گفته الان وقتش شده...یارو بیلمز بود والا." هم خندهام میگیره هم یه جورهای به غیرتم بر میخوره که اینجوری بهش میگه! برمیگردم سر کارم اما حقیقتاً کلی تو فکر میرم از این عرض فکر عجیب بعضی از هموطن ها. شب وقت غذا یادم میفته به اپیسود روز، براش تعریف میکنم که طرف بهش چی گفته، غش میکنه از خنده. یادش نیست چی گفته و چی شنیده اما به چیزی که تشبیهی شده باراش کلی جالبه، میگه: "اگر دم دستت بود یکی دو مورد از اینها رو بفرست ما هم کمی باهاشون حال کنیم". تو دلم میگم خوش به حالت که به هر چیزی میتونی اینجوری بخندی.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-44252242174078962762011-08-05T13:31:00.001+02:002011-08-05T13:31:57.901+02:00هی توی آشپزخونه چپ و راست میره، مونده که چی درست کنه برای دخترش که چند رزی مهمون ماست و بیشتر به یک اسکلت متحرک شباهت داره تا یک موجود زنده. گوشت قرمز هم لب نمیزنه چون سالم نیست و گوشت مرغ هم باید از مرغئ باشه که توی مزرعه رشد کرده باشه و خوب زندگی کرده باشه و از این حرفها یه صد تا یک غاز...برای کمک بهش میگم پستا بگذار، میگه بورینگ. میگم به جهنم که بورینگ، پنیر بریز روش. میخواد برای دخترش سنگ تمام بگذاره به گمانم! خودم دست به کار میشم سالاد درست میکنم از اونها که انگار هر چی دم دست بوده ریختی توش از خیار و گوجه و کاهو و اواکادوو و قارچ و گل کلم و هویج گرفته تا تخمه آفتاب گردان و بادوم زمینی و زیتون و پنیر و گوجه خشک. چند قطره هم روغن زیتون و سرکه باسیلیکو. سالاد من در آوردی که که احتیاج به چیزی نداره جز یک تکه نون تا سیر سیرت کنه. مینشینیم با اسکلت گویا مشغول خوردن میشیم. دخترک با هر لقمه یی یه "اوم" کشیده میگه، و انگشت شصت نشون میده که خر فهم کنه که یعنی عالیه! وسط این انگشتها و اومها موبایلم زنگ میزنه، سر پرستارمونه میگه همکار شبمون مریضه اگر میتونم برم جاش. میگم نمیتونم، التماس میکنه، میگم حالم خوش نیست. میفهمم باور نکرده، فدای سرم! اینجور وقتها مصمم میشم که کارم رو تغییر بدم، نمیدونم به چی...فقط به چیزی که کسی هی وقت و بی وقت زنگ نزنه بگه کسی مریض شده بیا جاش.<br /><br />شب میخوان برن پیاده روی، حالش نیست. میمونم خونه کاری از گروه دستان رو ببینم که دوستم برام آورده. به دلم نمینشینه اصلا. خیلی نوحه خونیه. همه نفرات گروه لباسهای بد دوخت یک شکل تنشونه فکر کنم از جنس گونی چون اگر گونی نبود، نه اینقدر عرق میریختن نه اینقدر چهرههاشون معذب به نظر میرسید. یقهها هم آخوندیِ بلند، نمیدونم چه اصراریه که مردهای گردن کوتاه پیرهنهای یقه آخوندی تن کنن که گردنشون گم بشه تو لباس. یک طرح مسخره هم روی سینههاشون هست که به گمونم قرار بوده طرح سنتی باشه، اما معلوم نیست چیه. قد آستینها بلندن و یکی دو بار تا شده. لباسها مثل یونیفورم میمونه، انگار مثلا تک سایز دختن و اگر به تن طرف نخوره فقط "بد لاک". از خودم میپرسم یعنی هیچ راهی نداره یک خیاطی بیاد مثل آدم سایز بزنه و حالا نه از گونی، از یک پارچه پدر مادر دار یک دست لباس خوش فرم برای این بیچارهها بدوزه که اینقدر معذب به نظر نیان؟ خلاصه فاجعه ایه برای خودش. دلم میخواست این بنده خداها کمی هم در کنار موسیقی، ورزش هم میکردن که اینقدر ضعیف الحال به نظر نیان. حالا که البته هیچ کار دنیا، به خصوص خوانندگی سنتی به میل دل من نیست...این هم روش. تو ذهنم حسابی سلاخیشون میکنم و کمی بعد هم عذاب وجدان ناچیزی به سراغم میاد که زیاد طول نمیکشه. کتابی دست میگیرم، اینجوری بهتره.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-50192493270746369682011-07-31T22:10:00.001+02:002011-07-31T22:10:30.802+02:00یکی از بدترین انواع کابوسهای من، کابوسهایی هستن که توشون یا گم میشم یا با مادرم دعوا میکنم. اولی همیشه با جیغ کوتاه همراهه و از خواب پریدنی نه چندان خوش آیند و دومی همیشه جایی به پایان میرسه که من هر چی دلم خواسته گفتم و از زرّ زرّهای خودم مثل سّگ پشییمون شدم. خوب میدونم که تعبیر فرویدیش چی میشه اما هیچ کدوم از این تعبیرهای عالمانه نمیتونه از شدت ترس مورد اول و شرم مورد دوم کم کنه. کاش خوابهای آدم برنامه داشت میفهمیدی روز دوشنبه چی میبینی، سه شنبه چی و همینطور الی آخر...اینجوری میشد بعضی شبها بیدار موند مثلا تا از سحر بعضی قسمتها خلاص شد. تازه خواب از دست رفتهها بماند، چه فشار روحی به آدم میاد...گفتنی نیست.<br /><br />چرا همه چیز آدم باید اینهمه پیچیده باشه؟ نمیشه اصلا خواب ندید؟ که چی مثلا؟ همکارم میگفت خیلی وقتها خواب میبینه بلیت لاتوش برده، گفتم خوش به حالت من خواب میبینم پدرم مرده...Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-36355665860921869092011-07-24T18:51:00.000+02:002011-07-24T18:52:07.632+02:00دیشب برگشتیم خونه، کمی خسته از رانندگیِ طولانی، اما خیلی ریلکس. توی راه هم راه رفت و هم برگشت فقط بارون بود و هوای آبری. صفری بود بدون برنامه ریزی. هر بار دلم نگران هتل شدم و جایی برای استراحت، خیلی خونسرد گفت: "دونت تینک ابات ایت" من هم هیچ تینکی نکردم و همه چیز هم خوب پیش رفت...تقریبا البته. از هلند، آمستردام شروع کردیم. چه شهری...زیبایی محض، پر از کانال، آسیاب، خونههای روی آب، تا دلت بخواد موزه. نمیدونم وقت توی آمستردام به این جمع و جوری، اینهمه خط تراموا میکشیدن تا رفت و آمد رو برای مردم راحت ترکنن، ما مشغول انجام چه کاری بودیم؟ شب کنار کانالهای آب، برای خودش دنیایی داره که فقط باید دید. توی میدان "رامبراند" دو ساعتی نشستیم به گیتار زدن یک پسر هیپی گوش دادیم در حالی که کم کم از بوی حشیش دور و بریهامون گیج میشدیم و خمار.<br /><br />بلژیک، بروکسل، بسیار شسته رفته، شهری که انگار هر ساعت خیابون هاش جارو میشه. ساعت پنج عصر رسیدیم، به کمک ناویگشن سعی کردیم هتلی پیدا کنیم..ساعت فتح و نیم شب هنوز بدون جا توی خیابونها سرگردان بودیم گرسنه و خسته. نمیدونم چطور بود که هر هتلی پا میگذاشتیم پر بود و آخرین اتاقش رو همین چند دقیقه قبل کرایه داده بود. خستگی کم کم باعث شد رگه ایرانییم بالا بزنه و بشدت مجبور بشم تقصیر بی جاییمون رو گردن کسی بندازم. به مسافرخانه هم راضی شدیم...اما دریغ. مردی که مسول بود آدرس یک "بد اند برکفست" رو بهمون داد اون سر شهر. ساعت نه شب رسیدیم...معنی واقعی بد اند برکفست. یک اتاق احتمالاً چهار متری با یک تخت دو نفره و یک میز که فکر کنم از لی لی پوت آورده بودن. اتاق بغل هم سه پسر ایتالیایی بودن...با سر و صدای فراون...و حمامی که باید مشترک استفاده میشد. سردم بود عجیب. رفتم زیر پتو و تا وقتی خوب گرم نشدم حالم سر جا نیومد.با همه اینها شب بدی نبود.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-77647734744751194852011-07-13T21:14:00.001+02:002011-07-13T21:14:49.996+02:00واقعی میخواهی مرخصی بری، تحمل خیلی چیزها اسون تر میشه.<br /><br />پیرزم بد اخلاق گوشت تلخ بد زبانی بعد جراحی توی بخش بستری شده. با هر تکونی که روی تخت میخوره، زنگ میزنه تا خبر بده چقدر دردش میاد. از هر چیزی ایراد میگیره. از ساعت دوازده شب که کشیک من شروع میشه تا ساعت سه، بیش از ده بار زنگ زده که میخواد بره دست شوی. میگه بلندم کن، میگم نمیتونم...خودت میتونی و باید راه بری. زنگ میزنه میگه درد دارم بگو دکتر همین الان بیاد...دارم میمیرم از درد، میگم باید کمی صبر کنی، سرش شلوغه. سر تکون میده با خودش میگه اینهمه مالیات ما کجا میره که چهار تا دکتر تو این بخش نیست آدم باید بمیره از درد؟ زنگ میزنه میگه تخت ناراحته، نمیتونم بخوابم...متکاِ اضافه میخوام... گرممه... مریض بغل دستی خور پوف میکنه...چرا دکتر نیومد؟ حالا که اومد چرا گفت هیچی نیست...دردت به خاطر عمله...چرا قرص اضافه نمیده؟ چرا من رو بغل نمیکنی ببری دست شوی؟ چرا برام وییلچرنمیاری بشینم روش، نخوام راه برم؟ چرا چهار نفر باید توی یک اتاق باشن؟ چرا هر بار زنگ میزنم به سه شماره نمیای؟ پس تو اینجا چکاره یی؟ من تمام عمرم مالیات دادم که ازش استفاده ببرم...<br /><br />با خودم میگم طاقت بیار، میخواهی بری مرخصی. تحملش کن این احمق کله آکبند رو. نمیشه. کم کم میره رو اعصابم.<br /><br />ساعت پنج میگم بهش سعی کن بخوابی، میگه مگه میشه اینجا خوابید. کمکش میکنم بنشینه روی تخت. میگه گشنمه، براش ساندویچ میارم، میگه اینو دوست ندارم...با پنیر میخوام، نانش کهنه است، مزه نداره...اه از غذای بیمارستان...میگم همینه که هست، جوری نگاهم میکنه که اگر مادر بزرگ خدا بیامرزم بود میگفت طرف داره به نعل بندش نگاه میکنه. به خیال خودم کلی بهش لطف میکنم و برای آروم کردنش میرم براش چایی بابونه میارم، میگه همین؟ همین رو داری برای مریضت؟ برو بگو دکتر بیاد...من سرما هم که خورده باشم این اشغال رو سر نمیکشم...چی فکر کردی تو؟ هیچ میدونی من تمام جوونیم مالیات دادم به دولت... حرفش رو قطع میکنم، دیگه از شنیدن این جلمه حالم به هم میخوره، میگم " این مالیاتها رو بکن تو نباد ترت...فکر کردی به عمه من مالیات دادی؟ تا حالا به قول خودت سه بار عمل شودی اگر قیمت این عملهات رو به اضافه مدتی که بستری بودی روی هم بگذاریم، خرجت از مالیاتهایی که دادی خیلی بیشتر میشده...تازه بدهکار هم هستی..." میگه چقدر وقیحی، برو بگو رییست بید. میگم صبر کن فردا میبینیش. میام بیرون. دیگه زنگ نمیزانه.این تجربه شد که من دیگه کشیک توی بخش قبول نکنم. حالا که میرم مرخصی...وقتی برگشتم احتمالاً میشنوم که شکایت کرده یا نه.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-40187942765379152092011-07-07T19:02:00.001+02:002011-07-07T19:02:45.429+02:00خاله رفت. خاله من زیاد زن مهربونی نبود، یا به قول خودش نمیتونست محبتش رو نشون بده. نمیدونم چطور کسی میتونه با محبت باشه اما نتونه نشون بده، در هر حل خاله اینجوری بود. توی این چند سال مریضی هم، رفتارش بهتر که نشد، بد تر هم شد. مامان وقتی تهران بود میشد چکش خور خاله، و روش هم نمیشد چیزی بگه. به قول خودش کی میتونه به خواهر بزرگتری که تا مرگ زیاد فاصله نداره، حرفی بزنه یا شکایتی بکنه؟؟ درسته که هر کس بیماری سختی داره، اخلاقش هم عوض میشه و بیشتر نسبت به افراد سالم، احساس خشم داره تا هر چیز دیگه. هر چی نباشه من تئوری درس هام رو خوب بلدم، اما این خاله جان رو، روز روزش هم باید با چند کیلویی عسل ارگانیک پایین میدادی.مأمن تمام مدت ازش دفاع میکرد، حتا وقتی بعد فوت پدر بزرگم سر خونه پدری با مامان و برادرها به هم زد و جنجالی کرد دیدنی.هات همون وقت هم این مامان بود که شد پیام آور صلح و هی میونه رو جوش داد تا کسی از کسی دلخور نمونه.<br /><br />الان که اینجا نشستم و بهش فکر میکنم میبینم از رفتنش خیلی متاسف نیستم. شاید چون فاصله من با هم از زمین بود تا کره نپتون، شاید چون خاطره خوبی ازش ندارم. در یک شرایط طبیعی باید از خودم شرمنده باشم که اینها رو میگم، اما الان نه شرمنده هستم نه متاثر، فقط دلم برای مامان میسوزه که چه اشکی میریخت پایه تلفن. زندگی خیلی فقره ایه.<br /><br />هفته دیگه تعطیلات دارم، نفسم از شب کاری در نمیاد. میخواهیم بریم سفر، اما نه تصمیم گرفتیم کجا بریم و نه با چی. میخواد با ماشین بریم مثلا چند جا رو ببینیم، اما حال سرویس کردن ماشین رو نداره.نه حال داره نه وقت. تازه سه ساعت که توی جاده رانندگی میکنه، حتما باید نیم ساعت استراحت کنه، نتیجه میشه سفر مارکوپولو. باید خودم کاری کنم.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-61524387419510011702011-06-25T19:32:00.001+02:002011-06-25T19:32:50.822+02:00نشستم تو جایی به اسم "کاپل". "کاپل" جاییه که مراسم وداع با مرده انجام میشه. همکارها هم هستن. بعضی سیاه پوشیده، بعضی هم نه. به صحبتهای دوستان کسی که فوت کرده گوش میدیم. متوفی دختر سی و سه ساله همکارمونه که بر اثر از کار افتادن کلیهها فوت کرده. همه چیز حالت به شدت غمگینی داره. هر کس میاد چند کلمهای در مورد طرف صحبت میکنه. دوست پسرم هم نشسته کنار من، بی تابه. میدونم ماتحت نشستن تو این چنین جاهائی رو نداره، کی داره اصلا؟ همکارم همراه با شوهرش و دو تا پسرش روبروی همه نشستن. نگاهش که میکنی بیشتر یک زامبی رو میبینی که نه میمیک داره و نه حسی رو میشه توی چهرهاش دید. اما اشک هاش میریزن، فکر کن که کسی بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه، پیشونیش چین برداره و چشم هاش کوچک تر بشن، فقط اشک بریزه...یک زامبی، همین. شوهرش کنارش نشسته و بغلش کرده. صورت شوهرش طور یه که انگار جذبه زمین بیشتر از بقیه روش اثر میگذاره، گوشهٔ چشمهاش، لبهاش، چانهاش و پوست گونه هاش کشیده شده پایین، کمتر غم زده و بیشتر بهت زده به نظر میاد. شوهر دخترش هم نشسته سرش پایینه و احتمالاً توی فکر دختر هفت سالشه که حالا چی. دوستان طرف هم همون جلو نشستن و اشک میریزن. دعا میکنم زودتر این حرفها تموم بشه، فکر میکنم جز ناراحتی بیشتر برای باز ماندهها چیز دیگه یی نداره اما نمیدونم اگر این هم نبود باید مثلا توی یک همچین جایی مینشستیم و چه میکردیم. یاد مراسم عزاداری ایران میافتم، یاد بابا، مادر بزرگ و پدر بزرگم، یاد گریه ها، و ناگهان گریه هجوم میاره. دوست پسرم با تعجّب من رو نگاه میکنه بغلم میکنه و زیر گوشم میپرسه "چی شد، چرا گریه میکنی؟ نگاهش میکنم و میگم "مثلا تو مراسم عزاداری نشستم...چه کار کنم عوض گریه" میگه<br />"آها". نمیدونم مسخره میکنه یا یادش رفته کجاست! خودم رو جم و جور میکنم. آخرین نفر هم کمی حرف میزنه و میگه که برای شادی روح طرف یک ترانه از یکی از خوانندههای معروف دانمارک پخش میکنیم و بعد صدای "کیم لارسن" بلند میشه.. دوست پسر من از این خواننده هیچ خوشش نمیاد، سرش رو میاره جلو و آروم میگه" چه بد سلیقه!" میگم "صدا نده، میتونی؟" مراسم تموم میشه و حالا باد بریم توی سالنی دیگه برای غذا، لبته ساندویچ و این چیز ها. میگه "وقتش بود، داشتم از گرسنگی تلف میشودم". از دستش کف کردم، نمیدونم چیزی بگم بهش، حواسم پیش همکارمه. میرم طرفش و میگم که خیلی متاسفم و هیچ دلم نمیخواسته اینجوری ببینمش. فقط سر تکون میده. حالم خیلی ناجور خرابه، انگار سقف بهم فشار میاره. میپرم بیرون، دم در یکی دو تا ایستادن سیگار میکشن، بدون اینکه بشناسمشن به یکیشون به دروغ میگم سیگارم رو جا گذشتم اون هم یکی بهم میده. مثل عملیها هی پوک میزنم، گلوم میسوزه سرم گیج میره. مینشینم رو نیمکت. میاد دنبالم، دهانش رو باز میکنه چیزی بگه، اما حرفش رو میخوره. همه چی تموم میشه میریم بیرون غذا بخوریم. دلم از چیزی پره دلم میخواد سرش خالی کنم. هی بهش قر میزنم، عصبانیم از نمیدونم چی. فقط گوش میده، و میگه " من این واسط چی بودم؟" میگم "بد بخت حداقل درست یاد بگیر: من این وسط چی کاره بیدم"، نمیشه نخندم، با این لهجه چپ اندر قیچیش.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-12567854.post-18325453478205934542011-06-16T16:32:00.002+02:002011-06-16T16:34:53.696+02:00این <a href="http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=38636">عکس</a> و این <a href="http://www.youtube.com/watch?v=lnuB63ZgMRA&feature=player_embedded#at=12">کلیپ</a> جون میده برای یک روضه خوانی مفصل، هر چی نباشه پنج شنبه هست و روز روضه و کمی سینه زنی. اونقدر اتفاقات ناگوار توی ایران میافته که آدم کم نمیاره و هر وقت اراده کنی کمی اشک بریزی، کافیه سری به سایتهای خبری بزنی.<br /><br />رفته بودم "م، س، اف مرکز پزشکان بدون مرز" احتیاج به کمک فوری داشتن برای ساحل آج و کشتار مردم. مجلهها رو باید پست میکردیم برای اعضا و درخواست کمک مالی و این حرف ها. همینجور که مجلهها رو روی هم میگذاشتم چشمم افتاد به یک مقاله کوتاه، البته شبیه یک نوشته حاشیهای بود تا مقاله. نویسنده یک پرستار اعزامی بود به دافور. طرف تجربیات خودش رو نوشته بود توی بیمارستان ها، از رفتار سربازها با مردم، و عکس العمل مردم در برخورد با خشونت و این حرف ها. چندین عکس بسیار دردناک هم گذشته بود از مردمی که با قمه زخمی شده بودن، بچههایی که دست و پاشون قطع شده بود. عکس رو به سوپروایزر نشون دادم و پرسیدم قراره اینها چاپ بشه یا نه؟ گفت نه، زیادی خشنه. بعد جملهای گفت که نمیدونم به فارسی چطور میشه ترجمه ش کرد که زیبایی یه متن اصلیش به دانمارکی حفظ بشه، گفت: "صد هزار تا از این عکسها هم که چاپ بشه، هر روز هم اگر خبر کشتار مردم رو پخش کنی، هر چقدر هم که داد بزنی، تا وقتی پوفیوز گری وجدانهای خوابیده به پایان نرسه، راه به هیچ جا نمیبری." در کمال ناباوری من گفت: "مردم عادت میکنن که این خبرها رو بخونن، توی سرشون بزنن و دوباره برگردن سر کار خودشون، تا یک خبر تلخ دیگه...مثل همین کشور خودت و خانم زندانی که برای ختم پدرش آزاد شد و بعد سرش رو کردن زیر آب...آاس هولیسم که دیگه شاخ و دم نداره..." دنبالش رو نمیگم چی گفت چون به غیرت ایرانی مون بر میخوره (از اونجا که من غیرت ایرانی م آب کشیده، حرف هاش رو کاملا تایید کردم و گفتم حق داری...من هم جز همون "آاس هول"ها هستم منتهی بروز نمیدم). گفتم پس چرا اینجا نشستی اینهمه وقت میگذاری که تبلیغ کنی مردم کمک کنن، خوب درش رو ببند خلاص اگر فکر میکنی بی نتیجه هست و آفت پوفیوزی نمیگذاره هیچ چیز درست بشه؟ گفت: "آیم استیل دریمینگ...مگر تو نداری؟" گفتم چرا، دارم اما این رو هم میدونم که امثال دولت فلان فلان شده تو هستن که از ترس بالا رفتن قیمت نفت و هزینه زندگی خودشون حاضرن مامان جانشون رو هم بفروشن تا در خفا با همین دولت قاتل و جا.کش ایران روی هم بریزن، مثال میخواهی...بزرگترین شرکت حمل و نقل دریایی دانمارک. دیگه حرفی نزدیم تا کار تموم شد. وقت برگشتن اومد جلو گفت: "کاپیتالیسم به فکر خودشه، شماها چرا گول میخورین؟"<br /><br />حالا هم که اینجا نشستم و به حرف هاش فکر میکنم میبینم زده تو خال بی انصاف.Hasti.Nhttp://www.blogger.com/profile/11991105104558863882noreply@blogger.com6