سه روز تعطیلی گرفتم فقط برای اینکه کاری نکنم. نه اخبار گوش بدم، نه روزنامه بخونم، نه به کسی زنگ بزنم،و نه هیچ...برای خودم باشم، فیلم ببینم و از روی سوفا ولو بشم روی تخت و بر عکس.قبلانها عادت داشتم هر روز تعطیلی هام رو برنامه ریزی کنم مبادا وقت تلف کنم یا کاری بمونه و انجام نداده باشم. قبل ترها فکر میکردم اگر هر ساعتی برنامه داشته باشی، جلو رفتی و از عمرت استفاده بری...حالا میبینم سخت در اشتباه بودم. زندگی خیلی وقتها، اصلا احتیاج به برنامه نداره. باید درها رو باز بگذاری و بگی هر چه پیش آمد خوش آمد. حالا کی به نتیجه دیگری میرسم...نمیدونم.
بعضی وقتها رها شدن ، حس زیبایی است، حسی است از جنس آزادی
از الان برای آینده برنامه ریزی کنید.
کلاس اولی ها از الان به فکر کنکور باشید.
از الان به فکر 12 سال دیگه باشید، فردا دیر است.
...
...
...
زمانی تو دیوار خونه همسایه چند تا تیر آهن زده بود بیرون، گنجشک ها لونه میساختن توش و تخم گذاری میکردن، بعدش جوجه و جوجه بزرگتر تا اینکه تولید نسل جدید به اتمام میرسید.
گاهی این جوجه ها برای اینکه پر و بال بگیرن قبل از اونکه کاملا پرواز یاد بگیرن از لونه میپریدن بیرون و میافتادن تو حیات خونه.
منهم شبها میگذاشتمشون تو کمد توی حیات که گربه نیاد بگیردشون ( یکیشون که به نظرم خیلی احمق بود یه بار اینقدر ورجه ورجه کرد که نتونستم بگیرمش ) دو ساعت بعد صدای جیغش رو شنیدم، گربه مادر داشت میبردش که اولین غذای بچه گربه ها باشه.
یه بار اما یه دونه جوجه نارس خودش رو از تو لونه پرت کرده بود بیرون، از اون جوجه ها که هنوز حتی کرک هم رو بدنشون نیست، رفتم از روی پشت بوم خونه گذاشتمش توی لونه اش، ده دقیقه بعد دیدم دوباره پرید تو حیات ایندفعه محکم خورد روی موزائیک گردنش شکست.
تو دستهای خودم بود که خفه شد و مرد و من رو تا مدتها با حال خراب و احساس گناه رها کرد.
خیلی سال بعد فهمیدم این موضوع بین برخی پرندگان طبیعیه و من بی تقصیر بودم.
راستی اونموقع ها بهترین زمان زندگیم بود، هر چیزی برام رنگ تازگی داشت.
نه که الان نداشته باشه، الان روزمرگی ها نمیگذارن به تازه ها برسم