من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, October 06, 2010
جلسه پشت جلسه، بحران اقتصادی، و خطر بیکار شدن حتا برای یک پرستار یا جراح. باز هم جلسه اضطراری داریم. نشستم دست زیر چانه و به میز خیره شدم. نمیتونم چیزی رو که توی فکرم می‌گذره، تعریف کنم. تو هفته دیگه اسامی کسانی‌ رو که اخراج میشن اعلام می‌کنن. سوپر وایزر بخش هم نشسته کنار رئیس اداری بیمارستان، و رنگ به رو نداره. روش نمیشه به صورت کسی‌ نگاه کنه. فقط قلپ قلپ آب سرازیر میکنه توی معده ش. پشت سر من خانومی هست که هی‌ فین میکنه، بعدا میفهمم گریه کرده. من اما نمی‌ترسم، یکجور‌هایی‌ بی‌ خیال شدم و پوست کلفت. وقتی‌ مجبور باشی‌ در هر لحظه آماده حمله باشی‌، پوستت هم کلفت میشه. زندگی‌ تو کشور بیگانه برای امثال من، یک جور نبرد دائم هست برای تنازع بقا، برای زنده بودن، برای ایستادن و نشکستن. وقتی‌ چند بار هی‌ از صفر شروع کنی‌ و مجبورت کنن مهره‌های بازیت رو جا به جا کنی‌، اونوقت بازیه که برات مفهوم پیدا میکنه، نه نتیجه اون، چون میدونی‌ احتمال بردت کمه، مثل کازینو، همیشه شانس برد تو کمتر از پنجاه درصده به خاطر وجود عدد صفر و اگر حتا روی رنگ بازی کرده باشی‌ به جای عدد، باز هم این صفره که می‌تونه حالت رو بگیره. اونها که کازینو رفته باشن میدونن چی‌ میگم. تو همیشه در موضع ضعف ایستادی و اگر یاد گرفته باشی‌ که چطور دوباره خودت رو برسونی به سر خط شروع، حتما میتونی‌ دوباره بلند شئٔ.

مردک هی‌ حرف میزنه و هی‌ عدد پشت سر هم ردیف میکنه و هر دو سه جلمه در میون تکرار میکنه که نترسین، ما به همه کمک روانی‌ هم میدیم، یعنی‌ میفرستیمتون پیش روانشناس که از شوک اخراج شدن در بیایید. از گوشه چشم دوست پسرم رو نگاه می‌کنم که داره توی یک ورق چیزی‌هایی‌ مینویسه. مطمئنم که گوش نمیده، می‌دونم که یا داره نوت مینویسه یا لیست کارهای تمام نشده‌اش رو برای آخر هفته آینده که می‌خواد بره ایرلند. برمی‌گردم به دنیای خودم، میل عجیبی‌ دارم به یک لیوان شکلات گرم. با سر و صدای صندلی‌ پامیشم میرم بیرون، چرت همه پاره شده. میرم طبقه پایین و از دستگاه اتومات یک لیوان شکلات میگیرم، همون جا می‌نشینم، پا روی پا و خیره میشم به مریض ها، به ملاقات کننده ها، به دینامیک راهرو...یک جریان بی‌ پایان از قدم‌های شتاب زده یا کند. من همیشه این جا رو دوست داشته ام، انگار امیزهیی هست از درد، بیماری، سلامتی، نگرانی‌، اندوه، و اونیفرم‌هایی‌ سفید که مثل شبح در حرکتن. دوباره به خودم بر می‌گردم و به ده سال گذشته و توربولنسی که داشتم. میبینم هر بر که به خودم دقیق میشم یک جاهائی هست که نمیتونم بهشون نگاه بندازم، از روشون میپرم اسکارلت درونم مجبورم میکنه "فردا" بهشون فکر کنم و با اینکه دلم می‌خواد این دنباله‌های ناخوشایند رو قچی کنم و برای همیشه بریزم دور، اما باز چیزی هست که نمیگذاره. چیزی هست که میگه نگهشون دار، فقط در صندوق رو خوب ببند که بیرون نیان. چیزی که نمیگذاره با خودم رو راست باشم و هی‌ خجالتم میده از یک خانه تکونی اساسی‌. دلم می‌خواد تصمیمی بگیرم، روی تصمیمم محکم بایستم بدون اینکه پشیمون بشم و بعد بگذارم همه چیز راه خودش رو بره، زندگی‌ اونجور که باید جریان پیدا کنه و داستان من هم هپی اندینگ بشه...اما نمیدونم چطوری. لیوان خالی‌ رو میندازم توی سطل و کمی‌ سبک شده تر از قبل، پله‌ها رو میرم بالا.

آیا این مسخره هست که توی جنجال این روزها، تو یکی‌ از داستان‌های تمام نشده زندگی‌ من باشی‌؟ من چه بخوام چه نخوام، از هر راهی‌ که میرم به تو میرسم.
10 Comments:
Anonymous Anonymous said...
هستی جان
متأسفانه امکان رفتن از این شهر برامون وجود نداره به دو دلیل عمده:
اول- سیاوش به اندازه‌ی من از اینجا متنفر نیست و معتقده چون امکانات مالیمون محدوده فعلاً‌ همینجا بمونیم
دوم- کار سیاوش قابل انتقال نیست و فعلاً‌ تنها موقعیتی هم هست که برای رشته و گرایش اون وجود داره. یعنی اگر به شهر دیگه‌ای بریم عملاً سیاوش بیکار می‌شه و منبع درآمدی برای گذران اموراتمون نداریم. فرصتهای کاری تو شهرستان برای من که زن هستم حتی از سیاوش هم کمتره. گرچه همونطور که در پست بعدی (اصل زیستن) گفتم در به در دنبال پول نیستیم فقط اونقدری که محتاج دیگران نباشیم.

Anonymous نيلوفر said...
سلام هستي جانم چطوري؟ همه چيز رو به راهه؟
نيلوفر اطلسيها

Anonymous meisam said...
salam hasti jan
vaghti jarah badan adam haro mishkafe che hesi behet dast mide?

Anonymous بیدا شیدا said...
سلام هستی خانم عزیز. مدتها بود بهتون سر نزده بودم- به هیچ جای دیگه هم :)- دیشب یادتون کردم و بد جوری دلم تنگتون شد.خوشحالم که می نویسید و میشه خوندتون و باتون همراه شد.
با آرزوی شادی بیشتر و اخراج نشدنتون :دی. پیروز باشید

Anonymous nazli said...
salam azizam
vaghean gol gofti chera intorie to ozaie ke bayad negaran chiz dige bashi o tooye fekr dige hamash havaset jaye digast.
omidvaram oza rooberah besh.
take care honey.

Anonymous Anonymous said...
dust dashtam.mamnun az neveshtehat...

Anonymous hele said...
hej hasti,

jeg er træt af det:

نبرد دايمى، زمين خوردن و برخاستن و تن به هر كارى دادن و رها نكردنش از ترس شكست و شروع دوباره در سن بعد از 40 سالگى و غرق شدن در اون كار براى زنده موندن.

همكلاس هاى من در ايران الان همه خونه و ماشين و وضع آنچنانى دارند ولى من هنوز در فكر اينم كه نكنه اخراج بشم و ديگه نتونم كار پيدا كنم. شاد باشى

Anonymous Anonymous said...
من اول راهم...و دارم اين روزها اولين شكستم رو تجربه مي كنم...

هنوز نمي دونم مي تونم اين جا بمونم يانه....هنوز هيچي نمي دونم


گاهن حسرت زندگي آروم و راحت خواهرها و دوستام رو مي خورم

Anonymous Anonymous said...
akhey REEEEEDeh shod behalet ?

Anonymous helen said...
سلام خانومى. من اخراج شدم. بايد دوباره از نو شروع كنم. چند روز پيش اون كامنت رو گذاشتم. باورم نميشه بعد از گذشت چند روز از اون كامنت اخراج خواهم شد. ديگه حال تهوع پيدا كردم از اين آغاز هاى بى پايان و پى در پى. غمگينم خيلى ....