من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, August 11, 2010
خوابم پرت و پلا است، مثل همیشه. تو رویا، شاید هم کابوسم، من با مردی هستم که نمیشناسمش اما دارم باهاش عشق.ق بازی می‌کنم. از گوشه چشم هی‌ به در نگاه می‌کنم و میترسم کسی‌ بیاد و من رو ببینه. بعد صدای فراز رو میشنوم که صدام میکنه، خیلی‌ مهربون، میل همیشه هامون. بر می‌گردم که جواب بدم اما به جایی‌ از زمان برمی‌گردم که گویا بچگی هامه. میرسم به خونه قدیمیمون، با همون گّل ها...چه عجیب که من همیشه همین صحنه رو میبینم، یکجور، یک رنگ، و بعد هم میترسم. دور و برام پر از صداست و من توی حیات قشنگمون پدرم رو میبینم که مرده. همون حالتی‌ که دیده بودمش، و مادرم رو با همون لباس که پنج سال پیش باهاش آمده بود فردگاه دنبال من. بوش می‌کنم، شاید انتظار دارم بوی گلاب بده، یا شاید خاک. مادرم بغض کرده و چشم هاش خیسه. دستم رو میگیره میکشه به سمت پدرم، و من فقط بیرنگی صورت پدرم رو میبینم با لبهای سفیدش. همه چیز توی مه‌ اتفاق می‌افته. حس مرگ بهم دست میده و یک غم بزرگ میاد با حجم دماوند، میشینه روی سینه‌ام و من زار میزنم. بیدار میشم، خیس عرقم، ترسیده ام. صورت پدرم به وضوح یک تصویر شفاف جلوی رومه، شبیه اینکه فلش دوربین از فاصله یک سانتی زده توی چشمهام و هی‌ سفیدی هست و لبهای سکوت مرگ گرفته بابا. به کنارم نگاه می‌کنم و تازه میفهمم کجا هستم. کنارم با آرامش خوابیده، نمیدونم کجاست، چه تصویری همین لحظه از توی رویا هاش عبور میکنه، اما می‌دونم که به آرامش یک بچه خوابیده. سعی‌ می‌کنم خودم رو تو آغوشش جأ بدم. غلت میزنه، کش و قوس میاد و بیدار میشه. نگاهم میکنه می‌پرسه چرا بیدارم، میگم ترسیدام، کابوس دیدم، می‌پرسه دوباره؟ و من پق میزنم زیر گریه، نه به خاطر ترسم، نه به خاطر صورت مرگ زده پدرم، فقط به خاطر خستگی‌ از این تکرار بی‌ پایان. چشم هاش رو میماله، بغلم میکنه و من میخزم توی سینه اش، سرم رو میارم پایین، درست روی سینه‌اش و دست میکشم روی موهای طلاییش و بوش می‌کنم. با هر دم و بازدم، سینه‌اش به بینی‌ ایم میخوره و برمیگرده. فقط توی نور ضعیف چراغ خواب خیره میشم به این حرکت مداوم و فن فن می‌کنم. غمگین نیستم اما چیزی هست که قلبم رو فشار میده، اشک هام هم بیخودی ادامه داره، مثل شیر آبی هست که تا ته بسته نشده و هی‌ چکه میکنه. سرم رو بالا میاره میگه واتس رانگ؟ و من نمیتونم این رانگ رو توضیح بدم فقط می‌خوام ساکتش کنم که نپرسه. پام رو میکشم روی پاهاش تا بالاتر و بالاتر و بیدارش می‌کنم، فقط برای اینکه نپرسه. باج میدم.
9 Comments:
Anonymous نازی said...
فکر می کردم فقط خودمم که باج می دم
چه تلخ بود

خودت فکر میکنی چرا این تصویر تکرار میشه برات؟؟؟ خیلی ناراحت کنندست تکرار مدام این تصویر...

Blogger ali sobhani said...
سلام . كاش امروزم بنويسي !

Blogger ali sobhani said...
كاش امروز هم بنويسي

Blogger ali sobhani said...
سلام هستي جان

كجايي عزيز . چرا چند روزه نمي نويسي ؟

نگرانت شدم!!

Blogger ali sobhani said...
سلام هستي جان

كجايي عزيز . چند روزه كه ننوشتي

نگرانتم !!

Anonymous bedoneemzaa said...
ama khobe ke bood o gerye kardi .. bazi vaghtha adam delesh mikhad faghat gerye kone , faghat gerye bedone dalil o vaghfe o ...

Anonymous Anonymous said...
and I am sticking with this whats wrongsss...!!!

Anonymous زهره said...
چقدر خوب غربت، تنهایی ، عشق ، خستگی و در هم آمیختگی همه ی اینها رو با هم ، توصیف می کنی
تازه بلاگت رو دیدم
و می دونم که مرتب خواهم اومد
.........