از صلیب سرخ زنگ میزنن برای بسته بندی کمکها به پاکستان، ولنتاری. مثل بی چارهها خسته هستم و به خودم فحش میدم که چرا موبایل رو برداشتم. دلم هم نمیاد نه بگم، حس انسان دوستیم داره خفم میکنه، میدونم اگر نرم اخلاقم سگی میشه. بالاخره میرم. پنج شنبه روز خوبیه. شونصد نفر تو انبار صلیب سرخ هستن.یک بابایی میاد کارتم رو میگیره، میگه کجا برم و چه بکنم. اونقدر بوی عرق میده که چیزی نمونده بیهوش بشم. بوی سیگارش میپیچه دور و برام، و عجیب دلم سیگار میخواد، سیگاری با بوی نعنا. میخوام برگردم برم سیگار بگیرم، و به ریه هام گند بزنم. میخوام بشینم هی دود کنم، هی فوت کنم و هی بعدش مسواک بزنم. میخوام سرطان بگیرم و به ریش غیر سرطانیها از ته دلم بخندم...مثل اون مریضمون، که وقتی زورکی نفسش بالا میومد، خواستم دلداریش بدم، گفتم: نترس، من پیشتم...جملهای به گوشخراشی پارازیت بیسیمهای آلمانی تو جنگ دوم...نگام کرد و گفت: برو خودت رو دلداری بده، هر چی نباشه، من زودتر از تو از شر این کثافت خونهای که اسمش دنیاست خلاص میشم. نه، من جربزه این کارها رو ندارم، به درد همین بسته بندی خدماتی میخورم، باقیش پیشکشم.
کسی با کسی حرف نمیزنه. کمی به اطراف نگاه میکنم و مشغول میشم. کیسهها ریخته میشن تو جعبه ها، و جعبهها هم بسته بندی میشن تو کیسههای بزرگ تر. گوشی میگذارم تو گوشم و با التون جونز حال میکنم. دو سه ساعتی میگذره، به خستگیم کم کم عادت کردم که همه رو صدا میکنن برای قهوه و کیک. مینشینم کنار یکی، مثل بعد بخت هولو میشم روی زمین. هنوز کلافه هستم که چرا آمدم. میشد روز بعد برم، میشد امشب رو ولو شم روی سوفا، و هیچ کاری نکنم. اما حالا روی زمین انبار دارم به بشریت سیل زده خدمت میکنم... حال لویا برادر ...حال لویا.
دیر میرسم خونه. تنهام. میشینم میلم رو باز میکنم و کلی مزخرف میبینم که دوست هام برام فرستادن، از عکسهای مثلا دیدنی گرفته، تا پندهای اخلاقی. جوکهای رشتی و ترکی و تهرانی، کاریکاتورهای نیمه سیاسی، و کلی مزخرف. دلم میگیره از اینهمه دور بودن از این دنیای ساده، که میتونه به اینها بخنده و برای دیگران هم فروارد کنه، تا بقیه رو بخندونه.دلم پر میزنه برای اون روزهای کریستالی، که همه چیز تو هوا بود غیر از دلتنگی، و دلم شور میزنه برای چیزی که تو حواست، و نمیدونم چیه.
اين چقدر خوبه كه كارهاي انسان دوستانه انجام مي دي اما براي خودت هم خوبه ؟ براي روحيت ؟
یه جورایی احساس می کنم باید بیشتر از اینا بشناسمت!
حداقل به خاطر اون لینک کمپین که کنار صفحه ی بلاگته!
چطوری؟
امشب بعد از مدتها دراز تو حس و حال بیخوی ای که پیدا کردم یه نگاه به وبلاگت انداختم.
خوبه که داری یه کاری تو این دنیا انجام میدی که اثرش به دیگران میرسه.
اما طبق معمول وسواس داری و به خودت گیر میدی. یعنی چه؟
نمیدونم این اثر شهر و کشوری که هستیه, یا اینکه دچار یاس فلسفی شدی, فکر میکنی زندگی اونقدر بیارزشه که زود تر ازش در رفتن واجبه.
به هر حال, توی تموم مسائلی که تو زندگی دارم, گرفتاریها, بدبیاریها, شاید خوش شناسی ها و نظیر اون
یه حس رو دارم که مال خودمه.
اگه بخوام میتونم از افتادن قطره ای توی آب و ایجاد موج همونقدر شکفت زده بشم که انگار بچه هستم و دفعه اول اونرو میبینم.
یا خودن یه کتاب بچه گانه بارها و بارها همون لذت رو بهم بده, از کتابهایی نظیر کتابهای چرند هری پاتر, تا کتابی مثل داستان بی انتها never ending story
تا کتابی مثل شیر کد و جادوگر داستانهای نارنیا و حس اینکه لوسی با اون فان داره تو جنگل توی برف قدم زنان میره خونه فان.
شاید به نظرت بچه گانه برسه, یا اینکه خود گول زدن باشه, اما وقتی تو عالم بزرگی , چیزی و دست اویزی نداری میشه به دوران کودکی برگشت و حداقل همون احساس پاکی رو تجربه کرد
be nazar man ya ye kari ro nakon ya age mikoni halesho bebar, hala ke rafti komak halesho bebar va be kanape o khabidan joloye tv fekr nakon.
miboosamet delam baraye neveshtehat tang shode bood.
منم به اين كثافت خونه اي كه توشيم اميدي ندارم سيگار هايي هم كه ميكشم فقط واسه اينه كه زودتر تموم شه اين زندگي
بابا ما هم دل داريم چند بار سر بزنيم ببينيم كه نيومدي تو نياي من مياما!!