دست زیر چانه، نشستی اخبار میبینی و با هر جلمهای میپری توی هپروت و برمیگردی سر جایی که بودی. به هشدار "فیدل" عزیز گوش میدی که گویا ترسیده از جنگ اتمی بین ایران و اسرائیل و آمریکا، و تو میمونی توی کف، که چی بگی به خودت...شرمنده بشی؟ نیشخند بزنی؟ جدی بگیری؟ اصلا شاید اینهم بخشی از هپروتی بوده که توش فرو رفتی. زندگی شده چیزی شبیه رپهای "شاهین نجفی"، به خدا همینجوری که میگم، یک رپ بی نظیر از چیزهایی که به هم زیاد ربطی ندارن اما در حقیقت بد جور به هم چسبیدن...همون رپ "نجفی" با ویدئوی چند مرد آفتابه به گردن، و زنهای بالای دار، صورتهای خونین و "سید احمد" هم یک گوشه یی احتمالاً با چشمهای چپ. با این درام جاودانه، تو اصلا نیازی نداری بقیه اخبار رو بشنوی، بشنوی هم چیزی ازش نمیفهمی، بفهمی هم اهمیتی نمیدی، اهمیت هم بدی حالت از اینی که هست نه بهتر میشه و نه بد تر. آدمی هم که اسیر پیشینه خودش باشه تا بینهایت اسیر میمونه و چون تو میدونی که این یکی از قانونهای نوشته نشده زندگیته، همونجور که نشستی، دست زیر چانه، همونجور میمونی. چشم میندازی به تاریک روشن بیرون، اونقدر دوری از خودت، که به نظر میرسه ایستادی بیرون یک رویای نامفهوم و داری به کسی نگاه میکنی که شبیه توئه. نه اینکه بهت سخت بگذره، یا حال کسی رو نداشته باشی، یا با کسی نخندی یا دپرشن گرفته باشی...نه، هیچکدوم از اینها نه...فقط دوری از چیزی که میدونی تویی، چیزی که میدونی اسم تورو داره و متعلق به خودته، اما نمیفهمی کجا جاش گذاشتی. به همین خاطره که هنوز دستت زیر چانه به تاریک روشن بیرون خیره یی و نمیفهمی چرا. انگشت کوچکت رو میکنی توی دهنت و گازش میگیری و تلاش میکنی به چیزهای دیگه فکر کنی. صفحه زندگیت رو ورق میزنی و میای به "الان"، به "حالا" به "الان ای" که توش هستی و نه سرابه و نه خواب و نه پیشینه. به حرفهایی که قراره فردا بزنی، جوابهای احتمالی که قراره بدی یا اصلا به چیزی که قراره باشی، و کسی هیچ وقت نفهمیده که تظاهر کردی که اون باشی یا راستی راستی همونی هستی که نشون میدی.
نه، با همه این احوال، میدونی که چنان پیچیده هم نیستی، یکی هستی مثل بقیه، با پوستی کلفت و دلی نازک که هنوز هم " دلم را لرزاندی و رفتی" دلت رو میلرزونه حتا اگر با صدای سیما بینا نباشه.
جالبه خودم هم دنبال اون سریال بودم چون تعریفشو زیاد شنیدم اما گمون نکنم طنز باشه.
راستی چطور شد که پوستمان انقدر کلفت شد؟ همین امروز داشتم تلفنی با دوستم -که کیلومترها از من دور است- حرف میزدم یهو گفت من اگه جای تو بودم تا حالا بریده بودم بهش گفتم نمیدونم چراانقدر پوستم کلفته!
کاشکی یه کم پوستم نازک بود مثل دلم که صدای قمریهای پشت پنجره تو سپیدهدم باعث نشه مثل مادرمردهها گریه کنم!
و با این نوشتهات فهمیدم آدمها چقدر شبیههماند.
منم خیلی وقتا با خیلی از آهنگها دلم میلرزه! حتی اگه خاطره واقعی ای پشتش نباشه!
سلام
نمي دونم اسمش دپرشنه خستگيه نااميديه چيه هر چي هست چيز خوبي نيس تيني كه بهش دچار شدم
عالی و دلنشین بود
بهترین ها