من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, May 12, 2010
بدجور به هم ریخته ام. روز‌های خوبی‌ نیستن. خیلی‌ سخت میگذرن، و طولانی‌...روز‌های صد هزار سال. با اینکه میام خونه، بوی خوش غذا توی خونه پیچیده، مامان توی خونه است، و می‌دونم کسی‌ هست که روبروش بنشینم و حرف بزنم، اما با این حال خوب نیستم. این حالم پریودییه، مثل جریان غزه، مثل خرداد پارسال، مثل هائیتی. الان هم عکس پنج نفر هک شده توی ذهنم و من رو میبره به ته. یک دوره یی خوبم، کم کم یادم میره تو سطل آشغال دنیا چه خبره. وقتی‌ محتوای سطل رو هم میزنن، حال من هم دگرگون میشه. همه همینطوریم، نه؟

دلم براش تنگ شده. برای شادی هاش، برای روش من در آوردی که برای زندگی‌ داره، برای دید جالبش به مشکلات، برای راه حل‌های ساده و منطقیش، برای بودنش. بهش زنگ میزنم می‌پرسم خوبه یا نه؟ که خطری تهدیدشون نمیکنه؟ که همه چی‌ همون جوریه که باید باشه. میگه خوبه. مشکلی‌ نیست جز پشه، و اینکه داره به دو تا بچه گیتار یاد میده، و اینکه من باید با غذاهای مامان حال کنم تا آبی زیر پوستم بره و کمتر نگران باشم، و خیلی‌ چیز‌های دیگه. و من تازه فکر می‌کنم میشه توی زامیبیا بود، روزی سیزده ساعت کار کرد، و شب‌ها تازه به دو تا بچه، گیتار یاد داد. میشه جای من هم بود و بیخود به زندگی‌ بهانه گرفت و نق زد و حرص خورد. اینجوری که تصمیم میگیرم برم بیرون، تو کافه ای، جایی‌، چه می‌دونم جایی‌ غیر از خونه.

مامان خوبه. بودنش غنیمته، حتا اگر مجبورم با کس دیگه یی تقسیمش کنم. مامان شده یک دریا محبت. مامان عوض شده، یکجور‌های خاصی‌ شده، آروم، با حوصله، گوش شنوا حتا برای جمله‌های کوتاه به زبان نیامده. نه اینکه قبلان بعد اخلاق بود یا بی‌ حوصله...نه...الان شده یک مادر ایده ال، مثل مادر‌های پرفکت فیلم ها، مثل خانه کوچک، یا مادر خانواده دکتر ارنست. اینها همه از عشقه؟ از زندگی‌ آرومه؟ از دور بودن از هیاهوی ایرانه؟ از دوری از دغدغه مشکلات مالی‌؟ از بیخیالی؟ از برای امروز زندگی‌ کردن؟ از چیه؟ وقتی‌ من رو مثل دختر بچه‌ها بغل میکنه، حقیقتاً فکر می‌کنم شش ساله هستم و دلم میخواد من رو بخوابونه روی پاهاش و بعد هم بلندم کنه بگذاره روی تخت. وقتی‌ هم که با آقای "م" حرف میزنه، جوری درش ذوب میشه که انگار حواست در بهشت. با اینحال دوست دارم اینطوری ببینمش حتا وقتی‌ با احتیاط بهم میگه خونه رو تو تهران نفروختن چون سهم منه و مامان برای من نگهش داشته تا هر کار خواستم باهاش بکنم. یا اینکه خونه کلنگی شده و یا باید ساختش یا چه می‌دونم چی‌. و جوری از چند صد میلیون حرف میزنه که انگار داره از چند صد هزار صحبت میکنه. و من اصلا این رقم‌ها رو نمیفهمم و توی ذهنم چرتکه میندازم که این چند صد میلیون میشه چند میلیون کرون، و من چه کار‌ها که می‌تونم با این پول بکنم و بعدش بغض ظریفی‌ میاد گوشه حلقم و باغچه مون رو یادم میارم با کلی‌ نعناع، و بابا که با حوصله می‌چید، و میکاشت.و بعد این چند میلیون کرون، دود میشه و فقط مهی میمونه از خاطرات بیست سال پیش. و مامان که دستم رو میگیره تو دستش و میگه که خودم می‌دونم...مال خودمه و هر وقت اراده کردم فقط کافیه بگم...این یعنی‌ یک صحنه هالیوودی پرفکت، و من یکهو خوشبخت میشم و احتمالاً یک ولووی سرمه یی نو میخرم و دیگه احتیاج ندارم وقت و بیوقت توی اتاق عمل بلرزم و کشیک شب بردارم، و هر از گاهی‌ هم یک پولی‌ چیزی میدم برای پزشکان بی‌ مرز...و خلاص. همه چیز همونجریه که باید باشه، من فقط باید بفهمم، یا خرفهم کنم خودم رو، که پنج ساله بابا رفته...همه چیز تغییر کرده، مامان تو پنت هاس پانصد متری زندگی‌ میکنه، هستی‌ تلخی‌‌های زندگی‌ رو به طریقه بوم بوم شناخته و هیچ چیز شبیه بیست سال پیش نیست. پیش به سوی ولووی سرمه یی صفر...کاش همه به همین سادگی‌ خوشبخت می‌شدن.
7 Comments:
Anonymous اریانا said...
همین که تو این روزهای سخت کسی کنارته که دوستت داره غنیمته. حداقل نبود اون عزیزت رو راحت تر تحمل میکنی هرچند خیلی سخته.
بوی گند سطل آشغال اینجا رو هم برداشته و هوا رو مسموم کرده.
امیدوارم همیشه سلامت باشی عزیزم

میدونی، بعضی وقتها خیلی فاصله نداریم با تغییر دادن زندگیمون و اینکه بهتر زندگی کنیم. ولی قبلش باید بعضی تفکرات و روحیاتمون رو تغییر بدیم تا لذت ببریم از زندگی.

Anonymous بهاره said...
چندوقت پیش توی دادگاه بودیم با مادر دوستم که قرار بود آزاد بشه و هنوز نشده. تک فرزنده و مادرش حال خوبی نداره. بعد اون روز همه ی دوستا توی دادگاه جمع بودیم و منتظر که ببینیم چی می شه. یکدفعه مادره گفت اصلا می دونید...هرچی بیشتر بگذره، هیجانش بیشتر می شه!!
حالا داستان شماست. البته با این فرق که آخر این دوری شما کاملا مشخصه تاریخش و می تونید خیالتون راحت باشه! در عوض وقتی برگشت مطمئن باشید هیجانش خیلی بیشتره...:)
حال همه هم که این روزها خوب نیست...چی بگم؟

Anonymous هيوا said...
آخي با مامي حسابي خوش بگذرونيد
ايشالله آقاي همسر هم به زودي بر گرده
راستي براي من هم هميشه اين طرز زندگي جالب بوده كه آدم مثلا 13 ساعت كار كنه و بعد هم آخر شب بشينه يه كار قشنگ انجام بده اونم با روحيه خيلي معركه هست و من موندم چرا من نمي تونم؟!
اين اختلاف سر چيه؟ هستي جان تو كه يه نمونه عيني اش رو مي بيني اگه كشف كردي اين تفاوت رو حتمابه من هم بگو خيلي مشتاقم بدونم
شايد هم عشق و علاقه به كارشون باشه آره؟ ممكنه اين باشه؟
براي مامان خانوميت هم خوشحالم كه به آرامش رسيده خيلي خوبه كاش هممومن به اين آرامش برسيم
و براي اون 5تا هم . . . غير از اين حرفي ندارم كه بگم
و براي خودمون هم همون. . .

Anonymous نازی said...
واقعاً خوشبختی همینه ؟

Anonymous يسوعا said...
چجوري غر نزنم وقتي ديروز يه تيكه از خودمو توي تيمارستان بستري كردم
چجوري غر نزنم وقتي امروز توي خيابون مثل ديوونه ها هق هق كردم
چجوري غر نزنم و اداي آدماي شنگولو در بيارم وقتي توي اين كله ي تباه شده هستم
تو اما قدر زندگيتو بدون قدر ماماني كه ميشه باهاش محبت آلود بود قدر كسي كه حتا اگه توي زامبياس ميشه حسش كرد
سلام
من كتاب تنهايي ژر هياهو رو با ترجمه ي آقاي دوايي خوندم شما كه دستت مي رسه زبون اصلي بخون حيفه نخونيش مال بهوميل هرابال نويسنده ي چك

Blogger زکریا said...
سلام
اشکم رو درآوردی