پدر و دختر نشستن کنار هم، و در اجتماع دونفرهٔ خودشون، تنها و در سکوت، کارشون رو میکنن. سر هردوشون توی کتاب. کمتر با هم حرف میزنن، یک جور ارتباط بی کلام هست بین این دو تا. گاهی حس میکنم انگار با نگاه با هم حرف میزنن. دخترش ۱۶ سالشه و عمده به دیدن پدر، و دو روز دیگه هم میره اسپانیا برای یک سال تا زبان اسپانیش رو تکمیل کنه. بهش دقیق میشم، بینی نوک تیز و موهای روشنش مال پدرشه و باقیش احتمالا مال مادرش! زیبا نیست، مگه کسی تا حالا ایرلندی زیبا هم دیده؟ اما با مزه هست. هدفون گوششه و در عین حال داره فلسفه میخونه، شاید هم حتما باید فلسفه رو با موزیک فهمید! سرش رو بالا میاره و به من که بهش خیره شدم، نگاه میکنه. بی اختیار بهش لبخند بی حالی میزنم و اون هم با همون بی حالی جواب میده. دلم میخواد بدونم اگر دختری ازش داشتم چه شکلی میشد. سعی میکنم چشمها و موهاش رو تیره کنم، صورتش رو هم کمی گرد، به باقیش دست نمیزنم و سعی میکنم تصویر رو که کم کم توی ذهنم کم رنگ میشه، تا چند لحظهای ثابت نگاه دارم. تصویر زیبایه، هر چند خیالی. وقت مناسبی نیست واگر نه امشب توی گوشش زمزمه میکردم که به چی فکر میکنم، یک مونولوگ بی پایان که به زور میخوام بکنمش دیالوگ، و تلاشهای من بی نتیجه میمونه و آخرش اگر عصبی نشم به یک میکینگ لاو درست و حسابی، البته با رعایت شرایط ایمنی، ختم میشه و اگر هم عصبی باشم باز هم یک میکینگ لاو طولانی تر و باز هم با همون شرط!
میاد کنار من مینشینه دست میندازه دور شونه ام، میگه پاشو بریم هواخوری، خسته شودی، زیادی توی آشپزخونه بودی امروز. دخترک هم تایید میکنه بدون اینکه سرش رو از روی کتاب برداره و یا نگاهی بکنه. فاک، مطمئن هستم همهٔ فکر هام رو خوانده، من رو سر تا ته آنالیز کرده و حتا میدونه توی آغوش پدرش، از چه چیزی بیشتر لذت میبرم. احساس بدیه. بلند میشم لباسم رو میپوشم، ساگها رو راه میندازم و "دست در دست هم به مهر" و دست آخر من میمونم و خیالاتم.
inke adam hes kone kasi fekresh ro khunde mese ine ke hes kone yeho berahne hast va hich pusheshi nadare dar barabare digaran!man ke ziyad in heso dus nadaram!
umadam bet begam emruz sob tu rahe sherkat vaghti ke dashtam daryaye vasie jonub ro negah mikardam radio ahange "golnesa junam" ro pakhsh kard va nakhodagah yade to oftadam, arezu kardam ke hamishe shad bashi.
movafagh bashin
سلام
خوبی؟ عاشق نوشتنهات هستم اونقدر قشنگ توصیف میکنی که انگار اونجام. منم گاهی توی یه شرایطهایی یه همچین فکرهای بامزه یا شاید بی مزه میکنم. ولی خوب میاد دیگه جلوی فکر ور کهنمیشه گرفت.
مراقب خودت باش.