من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, August 02, 2009
دلم برای دیدن شادی روی لب‌های مردمم لک زده. برای دیدن صورت پر آرامش‌های زیبای دختران و زنان سرزمینم، برای چهره‌های مهربان مردان وطن بی‌ پناهم، برای عکس هایی از دربند و دارباد، برای خبر‌های کوچک خوب، برای مکالمه‌های دور از مرگ و شیون، برای یک آرامش عمیق، و یک خواب بدون کابوس، برای همهٔ آنچه ندارم و نداریم...دلم برای همین چیز‌های ساده ولی‌ کمیاب لک زده. " دل‌ خوش سیری چند؟"
5 Comments:
Anonymous atefeh said...
man ham!!!

Anonymous نازلی said...
مرسی عزیزم این نوشته من بر آمده از احساسات این روزهامه خیلی بهم ریخته هستم . اینایی که نوشتی فکر میکنم آرزوی همه ماست.

Anonymous upbaby said...
هستی جان اینجا از وقتی که چشم باز کردم ناملایمتی بوده
اما زندگی رو باید داشت
تو هر موقعیتی
و ما بچه های این خاک شاید خو گرفته باشیم بهش
توی تاریکترین روز هم باید زندگی کرد
پس این نیست که هیچ نخندیم چون دیوی از خندیدن ما ناشاده
ما یاد گرفتیم که حتا تو بدترین روز سال هم بخندیم
شاید چون هر روز همینه
شاید چون اگه نخندیم می میریم
همیشه زندگی بر سیاهی میچربه
اگه امروز نه اما فردا چرا
فردا مال لبخندهای ماست

Anonymous بهناز said...
غم بر چهره مردم نشسته به خاطر هر چيز كوچك و هر چيز پاكي كه از ما گرفتند...من اين روزها ديگر نمي توانم خبر بشنوم، من فقط مي توانم در وجود خودم بميرم

Anonymous Anonymous said...
ســـــــــلام:
پاشو بیا تهران که او هم دل تنگ شماهاست......زندگی همانطوری که آرزوش را داری هم چنان باوجود آن چیزهایی که توی مدیا می بینی ، اینجا راه خودش را می ره با تفاوتهایی عمیق ِ درونی ...اما بیا.... هیچ کجا خونه آدم نمیشه
No west no east, home is the best :)