توی یک رویای بی سر و ته، کنار تو نشسته ام و زل زدهام به چشمهای بسته ات و نفس کشیدنهای تو رو نگاه میکنم. کسی نیست، صدایی نیست و از خواب که میپرم حس میکنم توی مه غلیظی دراز کشیدهام و سنگینی مه، حتا اجازه نمیده چشم هام رو باز کنم. چه احساس مزخرفی، چه خالی وحشتناکی.
سعی میکنم جزیئات خوابم رو به یاد بیارم. آیا چیزی بوده که من فراموش کرده ام؟ هیچ…همین...، یک رویای خالی، متروک و خاک گرفته. برای بیدارشدن زوده و برای خوابیدن دیر و من هی غلت میزنم و ناخوداگاه، یادگارهای تو رو نشخوار میکنم.
صدای پرنده ها روی درختها و بوی صبح، نم نم باران و یک روزی که باید خوب باشه یا دست کم معمولی…اما نیست.
سر کار خسته ام، از کم خوابی شاید. راه نمیرم بلکه خودم رو میکشم. تمام روز منتظر چیزی هستم، چیزی که قراره باشه اما نیست. خبری نیست، همه چیز سر جای خودشه جز من. "انتظار مزمن" شده رزمرهٔ زندگی من، که کم کم بهش عادت کرده ام.
به خونه میرسم و به سرعت شمارهٔ تو رو میگیرم بدون اینکه فکر کنم ساعت تو پشت یک اقیانوس فاصله، چه عددی رو نشون میده، مگر فرقی هم میکنه؟ صدایی نیست، فقط چندین زنگ...شاید هزار یا صدهزار زنگ تلفن، تا ابدیت، تا همیشه، تا ته مجموعه تهی که انگار از انتهای برزخ به گوش میرسه. بیرون میرم و روی چمنهای خیس دراز میکشم. اصلا نمیفهم که چرا زنگ زدم و چرا حالا که نبودی کمی آروم شدم و اصلا چرا باید انتظار میداشتم که حرف زدن با تو ممکن باشه و چراهای دیگه که بی هدف از ذهنم عبور میکنن.
صدای در میاد و بد سایه یی روی سرم میافته. میپرسه چرا اینجام و چی شده و حالم خوبه و آب میخوام و باید کمکم کنه که بلند بشم و یک ژورنال سوال بدون جواب و من که فقط لبخند میزنم و میگم زمین خنکی خوبی داره میخواهی امتحان کنی؟ دراز میکشه کنارم برای چشیدن خنکای زمین. اگر از چشم همسایههای فضول نبود و گرفتار افسار اخلاق نبودم، شاید همونجا روی چمنها هوس عشق بازی به سرم میزد و خاطرهای خلق میکردم و شاید بعدش هم گریهام میگرفت، اما هیچکدوم از اینها نشد. نیمخیز شدم و به صورتش نگاه کردم. پس تعبیر خواب من این بود با این فرق که به چهرهٔ تو خیره نبودم.
چقدر خوب مینویسی البته برای حالت ناراحت شدم امیدوارم که هر چه زودتر اون انتظار به چیزی ختم بشه من دقیقا اینطور هستم تمام عمر انگار منتظر بودم که یک معجزه رخ بده. اگه دقت کنی اسم وبلاگم هم هست در انتظار معجزه:)
مراقب خودت باش عزیزم.
می دونی ... می شد که کل نوشته ت رو من نوشته باشم - با یه کم تغییر تو جزییات - ... :|
بعدش : داستانه یادم مونده بود . ولی من یه چی رو فقط یه بار می نویسم . ینی اگه نوشته هه بپره ، دوباره نمی نویسمش . چون که حس ناب اولیه شو دیگه از دست می ده ...
از کپی بدم می آد . حتا اگه از توی ذهن خودم باشه !
بعدشم که اصن وختی دیدم پریده ، منصرف شدم از این که اصن می خواستم پابلیشش کنم . بعضی حسای ناب عاشقی یه دفه فشار می آرن به روحت و می خوای بنویسیشون . بعدش که می نویسیش ، دیگه اون شوق واسه انتشارش فروکش می کنه . انگار که آروم شده باشی ... اون وخ اگه ادامه بدی و منتشرش کنی ، ینی که گند زدی به سر تا پای خودت و اون حسه !
پی نوشت : حیف شد که تو اون خانومه نیستی !!! ولی خدایی نوشته هاتون و فضاها عین همه ها ! حالا شایدم خودت قبلن یه وبلاگ دیگه داشتی و من اونو می خوندم ! چون وختی دارم نوشته هاتو می خونم به شدت به این فک می کنم که این خانومه یه جورایی واسه من آشناس ها !
سلام
ما اینجا خواب نداریم فقط کابوس می بینیم! کابوس کودتا و مجازات و . . .
چند شب پیش خواب دیدم منو گرفتن یا داد و فریاد از خواب بیدار شدم
چه جمله قشنگي!
راستي خانومي اين لينك تغيير براي برابري كه گذاشتي پس كامل در جريان موضوع هستي! ميشه بگي ببينم چطور ميشه به صورت اينترنتي بيانيه رو امضا كرد؟
raha.hiva@gmaol.com
خوشحالم كردي دوست خوبم.
ولی میدونم توام مثل من همش توی چندتا زمان معلقی، سخته، میدونم
ولی میدونم توام مثل من همش توی چندتا زمان معلقی، سخته، میدونم
ولی میدونم توام مثل من همش توی چندتا زمان معلقی، سخته، میدونم
چقدر دير به دير مي نويسي هستي جان
ميشه در مورد سوالي كه پرسيده بودم بهم جواب بدي؟
حتي اگه جوابش رو نمي دوني هم بهم بگو اينطوري همش چشم انتظارم!
خيلي لطف مي كني هستي جون ممنون.
راستي من آپ كردم.