من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, August 28, 2009
سر چهار راه ایستاده بودم و اصلا نمیدونستم کدام طرف قرار بود برم. این حیرت دهشتناک، اثر ماندگر چهار راه‌ها هستن روی من. فرقی‌ نداره پشت فرمان ماشین باشم یا پیاده، میمونم توی خماری و کمی‌ دلهره. اگر پیاده باشم هوس می‌کنم از راهی‌ برم که نمیخوام، و پشت فرمان به سرم میزنه جای بپیچم که راه من نیست. حالا هم ایستاده بودم سر چاهارراه چکنم. به چراغی خیره بودم که سبز میشد و قرمز و دوباره سبز، و من ایستادم و ایستادم. انگار کلید شده بودم روی یک نقط کور، جای مثل سیاهچال‌های فضا، جای که همه ازش حرف میزنن اما محلش ناشناخته است. ایستادم و فقط حس کردم بدنم سرد شد و اونقدر دور رفتم که رسیدم به جای نزدیکی ۲۱ سالگی، چقدر دور، به دوری قرنها پیش...انگار زندگی‌ قبلی‌. رفتم توی بلوار کشاورز، با میترا و منصوره، شانه‌ به شانهٔ هم. ساعت دوی ظهر و ما میخواستیم پیاده بریم پیشخون، پیتزا بخوریم. چقدر دنیای انروز خالی‌ بود از قطعهٔ ۳۰۲ و قبر‌های دسته جمعی‌ و یا اتاق عمل و بیماری‌های لا علاج، و گریه‌های تنهایی و یک زن متلاشی شده و یک دنیای تکّه پاره.
توی اون حال و هوا، راحت گم میشدم تو قرمزی خون آلود درخت شاتوت و عشق می‌کردم از بوسه‌های دزدکی توی گوشهٔ تاریک حیات دور از چشم بابا. سر هیچ چهار راهی‌ هل نمیکردم و با اینکه همهٔ فصل‌ها خاکستری بود، باز هم لذت میبردم از بارون‌های سیاه پاییز و برف‌های کثیف زمستان. تابستان بود و گرما و یک روسری گلبهی و من که بر خلاف امروز، چشمم به زمین بود نه به آسمون، و با اینکه دنیا رو هنوز از ارتفاع چهار هزار متری ندیده بودم ولی‌ باز هم مطمئن بودم که توی آسمون خبری نیست و همینجا کنار دوستانم، امن‌ترین نقط دنیاست.
کم آورده بودم، دوباره! خودم رو جمع و جور کردم و راه افتادم به سمت خونه، جایی‌ برای فراموشی موقتی بولوار کشاورز و روسری‌های گلبهی.
شیرجه میزنم توی سایت‌های ایرانی و خطبه‌های تهوع آور نماز جمعه، به همراهی ورجه وورجه های دو سگ گردن کلفت، یک لیوان قهوهٔ تلخ و نالهٔ ملایم گیتار..."نمیشه نبوسمت وقتی‌ اینقدر معصومانه غرق شدی توی سازت..."
8 Comments:
Anonymous بانومركوري said...
واقعا زيبا مي نويسن. حس و حالتون رو در غالب يه داستان كوتاه. ازاينكه به من هم سر زدين خوشحال شدم.
مجبوريم يه جاهايي خودمون رو گم كنيم و يادمون نياد بيرون خونمون چي ميگذره. من هم هزاران فكر و ناخوشي در سر دارم ولي نمي خوام انقدر غمگين روزها بگذرن و ببينم از وجود همسرم و زندگي مشترك وخودم و خيلي چيزهاي ديگه هيچي نمونده.

Anonymous هيوا said...
عجب حال و هوايي!
امان از اين حرفهاي مزخرف كه روح وروان آدم رو به نابودي و خلا ميكشونه!
شاد زي.

Anonymous merkoory said...
ممنون از حضورتون در وبلاگم. از نوشته هاتون لذت ميبرم هرچند شايد كمي غمگين به نظر ميرسه.
منم تازگي ها دارم تمرين ميكنم كه به اطرافم زياد فكرنكنم.ولي خيلي سخته.

Anonymous Anonymous said...
تا مي توني عميق ببوسش...كه يه روز غرق نشي تو بوسه هايي كه نچيدي

Anonymous nazli said...
salam azizam
mersi ke negaranam boodi, khoobam behtar az ghabl, ya inke aadat kardam be vaziyat mojood. chareie nist.
neveshtat ro dus dashtam mesle hamishe hesesh kardam . asheghe oon boosehaye dozdaki hastam engar dige hich booseie nemichasbe. oon mogheha cheghad khoob boodan.
moraghebe khodet bash azizam.

Anonymous Anonymous said...
از بدبختی‌هایم اینست که هر وقت نیاز به غار و تنهایی دارم همه دوره‌ام می‌کنند.
بگذریم
این پستت این سوال را برایم به ارمغان آورد که چرا همیشه دیروز بهتر از امروز است؟ چرا هر چیزی که پشت سر می‌گذاریمش برایمان خوشایندتر از چیزی ست که داریم تجربه‌اش می‌کنیم؟ (البته به جز قطعه 302 و اینها) مگر نه اینست که امروز گذشته فرداست؟

مممممم آه ای دیروزهای زیبا

آره کارآگاه یا همون
Sleuth
ارزش یکی دو ساعت تلف کردن داره حتما