من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, August 18, 2009
وقتی‌ سلام می‌کنم با صدای گرفته جواب میده و من بلافاصله می‌دونم که چیزی شده. میگه چیزی نیست جز اینکه باردرش رو دستگیر کردن و ازش خبری نداران. باورم نمیشه. میپرسم این چند روز تظاهراتی بوده که من خبر نداشتم، میگه نه، دوست برادرش دستگیر شده و اسم این هم این وسعت‌ها توی بازجوی‌ها برده شده و اینکل چند نفر ریختن توی خونه و برادرش رو دستگیر کردن. نمیدونم چم میشه، فقط دنیام به هم میریزه و چیزی توی قلبم فرو میره. چی‌ باید بگم؟ که برمیگرده و ولش می‌کنن وقتی‌ ببینن کاره‌ای نبوده؟ بگم چند روز دیگه پیداش میشه؟ چه زری بزنم که از نگرانیش کم کنه؟ گریه میکنه و من فقط خشم رو حس می‌کنم که توی تمام وجودم ریشه میدوونه و از حلقومم بیرون میزنه. به کجا داران میبرنمون؟ به کجا داران میبرنتون؟ این یعنی‌ عجز. یعنی‌ حکومت تجاوز کار خودش رو کرده، یعنی‌ زخم‌های افونی سی‌ ساله تازه سر باز کرده و بوی گندش بیرون زده.

مامان زنگ میزنه. خوش و بش می‌کنم با بی‌ حوصلگی. میگه یک هفته رفته بودن ترکیه و من اصلا نمیدونستم. اصلا کی‌ گفته که من باید میدونستم؟ میگه برام عکس فرستاده. با ذوق میرم سراغ میلم. عکس‌ها رو باز می‌کنم و خیره میشم و کف می‌کنم. اولین باره که مامان رو با بیکنی میبینم. توی مرمریس. کنار استخر. چند عکس تکی‌ و چند عکس دو نفره. اقای “m” کنار مامان ایستاده و من ناخوداگاه خیره میشم به برامدگی مایوش. خوشبختی‌ مامان خوبه. اینکه میون اینهمه ناخشایندی ها، یکی‌ هست که از نگاهش خوشبختی‌ میباره، خوبه. اما با این حال من دلگیر تر میشم وقتی‌ یاد دست‌های اقای “m” می‌افتم که زیر سینهٔ‌ مامان به هم قفل شده. چرا من اینجوری شدم؟ یعنی‌ اینقدر از ازدست دادن مامان میترسم؟ من که خیلی وقته مامان رو به تنهایی سپردم. من که دوازده ساله بهش گفتم خودت میدونی‌؟ از دست خودم عصبانیم. به کتاب پناه میبرم.
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
هستی جان
جومونگ و ادامه‌هایش ظاهرن تولیدات کره جنوبی هستند. سریالهای ژاپنی مال بچگی‌های ما بود که فرت فرت از تلویزیون نشان می‌دادند اما الان دیگر با ژاپن قرارداد ندارند و با کره جنوبی بسته‌اند و فرت فرت سریال و فیلم کره‌ای نشان می دهند. جومونگ اینجا در ایران تبدیل به یک مصیبت فراگیر شده و در همه خانه‌ها طرفدار دارد. من خوشم نمی‌آید (به همان دلایلی که گفتم) اما راستش هر چه نباشد از سریال یوسف پیامبر خیلی بهتر است!

در ضمن ممنون از احوالپرسی‌ات
و در مورد احساست نسبت به حالای مادرت: بچه‌ها از نوجوانی به بعد نسبت به مادرشان احساس تملک دارند بنابراین احساس تو هم طبیعی‌ست. ‌

Anonymous atefeh said...
az birun ke negah mikonim migim kheili addie va tabieie ke zendegie ye nafar bade marge hamsaresh edame peida kon, vali vaghty masaleye pedar madare khodemune injur fekr kardan kheili sakht mishe! manam vasam hamchin chizi sakhte!

Anonymous هيوا said...
سلام
راستش رو بگم نمي تونم خوب درك كنم موضوع رو! ولي فك مي كنم برا من هم خيلي سخت بود احتمالا.
ولي واقع بين اگر باشيم بايد بپذيريم.
زياد سخت نگير هستي جان زندگي همينه.

Anonymous tiago said...
سلام!
يك سالي هست كه وبلاگ شمارو ميخونم اولين كامنتمه..هر چند اغلب دلتنگيهاي شما رو نميفهمم چون تو موقعيتش نيستم ولي لذت ميبرم از نوشته هاتون..براي من كه توي ايرانم اوضاع فعلي گيج كننده و خسته كنندهست..فكركنم گذر زمان البته نه خيلي طولاني خيلي از مسائل رو روشن ميكنه..ته دلم روشنه..خدا هواي هممونو داره..راستي خيلي به مادرت گير ميدي بذار طفلك حالشو ببره..

Anonymous tiago said...
يك سالي هست كه وبلاگتونو ميخونم..با اينكه بدليل شرايط متفاوت اغلب حال شمارونميفهمم ولي واقعا لذت ميبرم از مطالب شما..داخل ايران اوضاع خيلي مات و مبهمه ولي ته دلم روشنه كه تو اينده نزديك پيروزي مال ماست..راستي اينقدر به مادرت گير نده بذار طفلك حالشو ببره..مگه نميگي تشنه عشق وبوسه و زندگي هستي..طرف كه داره با اين 3 كلمه حال ميكنه

این حسی که شما نسبت به مادرتون داری رو من اصلا نمیتونم تصور کنم
ولی اون خشمی که از عفونت ستمی که بر ماها میره برمیاد رو خوب درک می کنم
سلام
خوشحالم که از سکوت لورنا خوشتون اومد