فرق زیادی نداره چند سال باشی، وقتی با مادرت هستی، براش ناز میکنی، لوس میشی و حس خوشی پیدا میکنی. وقتی هر روز کنار خودت نداریش و نیست که کنارش آرام بشی، میفهمی چی رو از دست دادی.
از فردگاه برگشتیم و مستقیم هر دو رفتیم سر کار. تمام روز خودیم رو خیلی بدبخت و از دست رفته میدیدم. شاید حس نداشتن بود که اینجور توی تنم چنگ مینداخت و نمیگذاشت درست فکر کنم. برای اولین بار تو اینهمه مدت با تمام وجود دلم خواست کاش هیچوقت اینجا نبودم. دلم یهو برای همهٔ چیزهای قدیمیمون تنگ شد، حتا برای همون چیزها که آزاردهنده بودن.
با هم امدیم خونه، مستقیم رفتم سراغ چیزی که بی خبری بیاره و فراموشی...حیف که زیاد اثر نکرد...
..
چیزهای ماندنی و دوست داشتنی
من به شدت درکت میکنم.......
گاهی در اولین برخورد با کسی که احتمالا هرگز از نزدیک نديديش اينقدر حس مشترک دری که با اون کسايی که سايه به سايه ات زندگی کردن نداری...
نميتونم بگم با خوندن نوشته هات چه حالی شدم، خيلی جاهاش برای من عجیب آشنا بود... نمیدونم شما رو چی از هم جدا کرد اما میدونم که بین ما به اندازه همه دنیا فاصله بود، دنیایی که در اون یک آدم سنتی نمیتونست به خاطر عشقش روی باورهاش پا بزاره... الان فرسنگها از هم دوریم ولی هنوز هم به هم نزدیکیم و با هم که صحبت میکنیم زمان رو از یاد میبریم، درست مثل دو تا احمق که دارن به خودشون دروغ میگن... گاهی خیلی دلتنگ لحظه هایی میشم که در کنار هم بودیم، اما همیشه خوشبختم از اینکه شانس تجربه کردن همچين حس قشنگی رو داشتم و همه عمرم رو مثل يک عروسک کوکی زندگی نکردم.
فکر ميکنم اگه به عقب برگردم بازم عاشقش ميشم و بازم همه دیوونه بازی های گذشته رو تکرار میکنم، حتی اگه بدونم بعدا قراره چقدر سختی بکشم...
خوشحالم که کسی هست که گاهی سرت رو روی شونه اش بزاری. اميدوارم در کنار مادرت بهت خوش بگذره. فکر کنم اينکه مادرت از تنهايی دراومده بد نیست، چون احتمالا نسبت به تو و دوستت راحتتر شده.
هميشه پايدار باشی خانمی.