چند روزی که به خاطره مریضی همکار ها، کشیکاهای شب زیاد میشن و بدن هردومون کوفته و رنجیده، وقتش میشه که به سر او کله هم بپریم. انگار همهٔ درگیریها از همینجا شروع میشن. من حوصلهٔ هیچ صدایی رو ندارم و او هم تحمل هیچ قر او بیحالی رو. ساخته. زمستون کار خودش رو کرده. عصر که برمیگردم به خودم قول میدم کمتر ترش باشم! ساخته، به خدا ساخته...نمیدونم چرا. تفریحت که بشه توی اینترنت چرخ زدن و خبر و نقد خبری خوندن، اونوقت نه تحمل پارس یا دم تکون دادن سگ داری و نه حال شنیدن گیتار! بهانههای شکم سیری! درد بیدردی؟
میاد دنبالم. امروز خونه بوده. ولو میشم رو سوفا. چشم هام رو میبندم و ...تالاپ...چیزی جلوی پام میخوره زمین. یک ساک کوچیک. مات نگاهش میکنم. منتظر میمونم. میگه هردو خستیم، بیا دوباره عاشق بشیم! میشم یک علامت سوال. نمیپرسم ازش که ما، من و او، کی عاشق بودیم؟ نمیپرسم یک ساک کوچیک، چطوری عشق میسازه؟ میگه دو روز بریم جنوب، کمی نفس بکشیم، شنا، سونا، بیخیالی...میخنده، لبخند یک فاتح، یعنی دیدی من بردم؟ دیدی باز مات شدی؟ دیدی این تویی که منتظر نسخه هستی؟
شاید هم نه، این من هستم که اینها رو میبینم، و قصه رو اونجور که میخوام مینویسم. دو روز و نیم کنار هم، یک تجربه جدید از با هم بودن...مزه کردن بدن همدیگه، شنیدن صدای هم...عاشق نمیشم اما وقتی برمیگردم صداش برام حرارت دیگهای داره.
اونجا هم شیفت چپونی هست ؟؟ حداقل فاصله دوشیفت چندساعت باید باشه؟
امیدوارم به خودت یه زنگ تفریح بدی زیاد فکرنکنی با اونی که می خواهی نیست ،لذت اش را ببر ازجایی که هستی اوراهم بزارتوی بک راند.
سلام
ولي حستو خوب منتقل مي كني