به جشن شب یلدا میریم... به همراه ده پونزده خانوادهٔ دیگر ایرانی، که جز یکی کسی رو نمیشناسیم و تنها اشترکمون احتمالا خورشت فسنجون یا کوکوی سبزیه، که بوش توی سالون پیچیده و بدجور اشتها بر انگیز شده. من هم دلمه درست کرده ام. انار هم هست و هندوانه، آجیل، راحت الحلقوم و داستان یلدا و ۲۵۰۰ سال پیش و فرهنگ و کسی که بلندگو رو ول نمیکنه و من که شدم دیلماج و هر سه خط در میون ترجمه میکنم و گاهی به جای انگلیسی، دانمارکی میگم و گاهی خودم رو میزنم به اون راه که یعنی نشنیدم چی پرسیدی! دیدن مردم خوبه، اینهمه چهرههای جدید، رقص، موزیک، و شنیدن زبان مادری از دهان کس دیگری، غیر از مادر! و رقص...چند وقت که ایرانی نرقصیده ام؟؟
میریم جشن کریسمس، کاملا به سبک ایرلندی. موزیک تند، آبجوی سیاه، گوشت سرخ شده خوک، غذای اردک، بازیهای دسته جمعی عجیب، لهجه غلیظ، و من که سرم شده به وزن کوه.
فرصت دارم باهاش حرف بزنم، قدم بزنم، سگها رو با او بیرون ببرم، بهش نگاه کنم، و به چیزی غیر از عادت هام فکر کنم. این چند روز وقت دارم که به خودم برگردم،ای میلم رو باز نکنم، هیچ تلفنی رو جواب ندم، به چیزی فکر نکنم و از تنم لذت ببرم. شب که کنارش دراز میکشم، خودم رو رها کنم تو موجی از میل و هوس...نه به مادرم فکر کنم و نه به تو، و روز که چشمم رو باز میکنم، یک سلام کشدار به هوای نیمه ابری بدم و خودم رو آماده کنم برای ...برای هرچیز.
خوشحالم که بهت خوش گذشته.
هستی
بازم مثل چند ماه پیش تو وصعیت پیچیده ای افتادم...باز هم داره عجیب ها اتفاق می افته
و اما من
از رابطه ها نمی ترسم...چون از تنهایی بعدش واهمه ی ندارم به نظرم ضروریه
دل بستگی هام در زمان مناسب شروع و تموم می شن و همین طور رابطه هام..شاید زیادی ول شدم تو جریان هستی...
برام عحیبه که وقایع دارن من رو به سمت خاصی می کشونن به سمتی که رویاها حقیقی می شن
شاید همش به خاظر اینه که مهربانی هام همیشه بی چشم داشت هست نمی دونم ....شاید