من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, April 26, 2007
خوشبختی زود رس
فعلا که مشکلات ما به سرعت در حال حل شدنه . در داخل بعضی ها به زندان میافتن تا هوس *بر هم زدن امنیت کشور* به سرشون نزنه. سیاست خارجی که از همین هم جلوتر رفته و دیگه مشکل تحریم و این اراجیف احتمالا به زودی زود از بین میره، شکر خدا! اتحادیه اورپا هم که به طور حتم سبیلش به حمت امدادهای غیبی چرب شده، ناگهان استدلالهای ایران رو پذیرفته که غنی سازی اورانیوم فقط در جهت منافع صلح آمیزه و حالا کاری هم نداره که این غنی سازی به بهای فقیر سازی هفتاد میلیون انسان داره انجام میشه.

نوشین احمدی خراسانی و پروین اردلان هر یک به سه یال حبس محکوم شدند.
.خبرنگاراسپانيا يي:مذاكرات اتحاديه‌اروپا نشانه پذيرش استدلالهاي ايران است

این ماکتها رو ببینید بسیار زیباست. من از دیدن عکسهاش لذت بردم شما حتما اگر اصلش رو ببینین بیشتر ذوق میکنین.
Tuesday, April 24, 2007
خانه تکانی در پدیده ازدواج
بحث جالبی در مورد ازدواج توی وبلاگ پرستو و راحله و لولوی پشت شیشه نظرم رو جلب کرد. برای من خیلی جای امیدواریه وقتی میبینم دخترانی هستن که روی سنتها و بایدها و نبایدهای جامعه شون شک میکنن و اونها رو زیر سوال میبرن. ازدواج در ایران از الگوی سنتی ای دنباله روی میکنه که تنها راه تعدیل اون و یا کم کردن اثرش، تغییرو تحول فرهنگیه. برای این کار هم هیچ احتیاجی به جهش نیست. همین که نسل امروز دختران 24 یا 25 ساله، فلسفه ازدواج رو زیر سوال ببرن و حاصر نباشن فقط به صرف تنها نبودن و یا برقرار کردن ثبات در زندگیشون، تن به این سنت بدن، خودش نشون دهنده یک زایشه. یعنی این که نسل امروزی ، که نه احتیاجی به نفقه داره و نه آقا بالاسر، داره یاد میگیره که ازدواج شاید بدترین راه خلاص شدن از فشارهای جامعه سنتیه بر روی زن.
در کشورهای غربی، ازدواج واقعا یک نوع قرارداده. به این معنی که دو طرف برای اینکه وضعیت ارث و داراییشون روشن باشه و در هنگام جدایی، از حقوق برابر برخوردار بشن به قرارداد ازدواج رو میارن و همه کار رو قانونی میکنن. بگذریم از اینکه امروزه برای اینکه همین فشار هم روی دوطرف نباشه و زن و مرد فقط به دلایل اقتصادی و حقوقی مجبور به ازدواج نباشن، قانون جدیدی تصویب شده( اینجا در اسکاندیناوی) که مطابق اون وقتی شما بیشتر از مثلا ده سال با هم زندگی کرده باشین خودبخود از حالت هم خانه بودن بیرون میایین و زن و شوهر به حساب میایین با حقوق مشخص.
من زنی هستم که ازدواج کرده ام. حدود ده سال با مردی زندگی کردم که دیوانه وار دوستش داشتم. هرگز با هیچ محدودیتی توی زندگیم روبرو نشدم( شاید چون ایران رندگی نمیکردم) و هرگز برای انجام کارهایی که دلم میخواست انجام بدم احتیاج به اجازه نداشتم. ازدواج برای من هرگز تعهد آور نبود. البته اگر منظور از تعهد، یک نوع تعهد اخلافی باشه به طرف مقابل، که خوب قبل از ازدواج هم همین تعهد هست. اخلاق که با ازدواج شکل نمیگیره. توی زندگیم هر بار احتیاج به تنهایی مطلق داشتم، به دست آوردم. هر بار سکسس نخواستم، اجباری نداشتم و هر بار خواستم، (در صورت تمایل طرف مقابلم مسلما) داشته ام. هرگز نه من ضعیفه بودم و نه او آقا بالاسر. اما راستی همه اینها مدیون چی میتونه باشه؟ خوش شانسی من؟ دور بودن فراز از ایران؟ تربیت خانوادگی خاصش؟ و یا اینکه اینجا قانون اسلام جاری نست؟ و قوانینش احتیاجی به تفسیر دوباره و سه باره ندارن؟ شاید همه اینها. با اینحال به عنوان کسی که ازدواج کرده و خیلی هم خوشبخت بوده اقرار میکنم اگر الان در ایران بودم هرگز حاضر به ازدواج نمیشدم. ازدواج در ایران قراردادیه که طرفین در اون از حقوق برابری برخوردار نیستن. اصلا شروع همین بحث که ازدواج محدودیت ایجاد میکنه، نشون دهنده اشتباه بودن این قرارداده. جامعه ما چه بخواد چه نخواد باید بپذیره که دختر امروزی خواسته های دیگه ای داره و این خواسته ها الزاما با ازدواج برآورده نمیشه. جامعه ما باید یاد بگیره که کانون خانواده هیچ تقدسی نداره و آنچه به جمع خانواده، احترام میبخشه و نه تقدس، رفتار انسانی افراد این جمعه.

توی پرانتز بگم که من و همسرم چند ماهیه از هم جدا شدیم به دلایلی که هیچ ربطی به بحث بالا نداره.
تو خوابگرد خوندم که یعقوب یادعلی آزاد شد. توضیح دیگه ای داده نشده. همین
Sunday, April 22, 2007
دریابیم.
حالا که سیوند به شک خدا آبگیری شد و اتفاقی هم نیفتاد،
حالا که میتونیم از گذشته هامون برگردیم به حال و شکوه باستانی مون رو کمی فراموش کنیم و به ذلت کنونی مون نگاهی بندازیم، حالا که جوش فیلم آبکی سیصد از سرمون افتاد،
برگردیم سر زندگی روزمره و یادمون باشه که یعقوب یادعلی نازنین، بدجوری مورد مهرورزی قرار گرفته و توی زندان روزهای نه چندان راحتی رو میگذرونه.

اشتباه نشه من هم دلم برای تاریخ وطنم می طپه اما کمی بیشتر برای مردم وطنم، به خدا اهل لنگش کن هم نیستم.

این نوشته مهشید رو هم بخونین.
Thursday, April 19, 2007
.
دستم روی شونه هاش مونده بود، کاملا بی دلیل. سرش رو خم کرد تا صورتم رو بهتر ببینه:
- بشین با هم یه کافه میزنیم و یه بیلی، بعد هم میریم بیرون هوایی میخوریم و برمیگردیم... برمیگردیم همین جا و خوب...با همیم.
دستم رو از روی شونه هاش برداشتم و به چشمهای طوسی اش خیره شدم و تو فکرم دنبال جمله ای گشتم که فکر میکردم باید بهش بگم، جمله ای که به نظرم از خیلی وقت پیشها برای یه همچین وقتی آماده اش کرده بودم. ذهنم خالی بود. یه موجی توی چشمهای این ایرلندی لاغر اندام بود که انگار من رو یاد خاطره ای می انداخت که کلی وقت بود فراموشش کرده بودم. لبخند زد، نمیدونم به چی. دور و بر رو نگاه کردم و توی ذهنم دنبال صدایی گشتم که به من بگه چی باید بکنم و چی باید بگم. خالی بودم مثل یه چاه خشک،.... تو اتاق گشتی زدم. سرش جاش ایستاده بود و حرکاتم رو دنبال میکرد. از روی میز سه تکه لاکریس نمکی برداشتم و همه رو با هم گذاشتم دهنم. بلند خندید و دستهاش رو زد به هم. رفتم طرفش و قبل از اینکه خنده او تموم بشه و یا لاکریس من، بوسیدمش.

توی اون یک ساعت من تمام دنیا رو پشت سر گذاشتم و توی یک خلاء آرامش بخش، خاطره ای رو که فراموش کرده بودم به یاد آوردم.