من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, April 19, 2007
.
دستم روی شونه هاش مونده بود، کاملا بی دلیل. سرش رو خم کرد تا صورتم رو بهتر ببینه:
- بشین با هم یه کافه میزنیم و یه بیلی، بعد هم میریم بیرون هوایی میخوریم و برمیگردیم... برمیگردیم همین جا و خوب...با همیم.
دستم رو از روی شونه هاش برداشتم و به چشمهای طوسی اش خیره شدم و تو فکرم دنبال جمله ای گشتم که فکر میکردم باید بهش بگم، جمله ای که به نظرم از خیلی وقت پیشها برای یه همچین وقتی آماده اش کرده بودم. ذهنم خالی بود. یه موجی توی چشمهای این ایرلندی لاغر اندام بود که انگار من رو یاد خاطره ای می انداخت که کلی وقت بود فراموشش کرده بودم. لبخند زد، نمیدونم به چی. دور و بر رو نگاه کردم و توی ذهنم دنبال صدایی گشتم که به من بگه چی باید بکنم و چی باید بگم. خالی بودم مثل یه چاه خشک،.... تو اتاق گشتی زدم. سرش جاش ایستاده بود و حرکاتم رو دنبال میکرد. از روی میز سه تکه لاکریس نمکی برداشتم و همه رو با هم گذاشتم دهنم. بلند خندید و دستهاش رو زد به هم. رفتم طرفش و قبل از اینکه خنده او تموم بشه و یا لاکریس من، بوسیدمش.

توی اون یک ساعت من تمام دنیا رو پشت سر گذاشتم و توی یک خلاء آرامش بخش، خاطره ای رو که فراموش کرده بودم به یاد آوردم.