من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, November 22, 2007
مادربزرگم،مادر پدرم، مثل بیشتر مادربزرگها، زن بسیار نازنینی بود. نازنین و تنها. گاهی پیش ما می آمد. همیشه عادت داشت روسری سفید و کوتاهی رو زیر گردنش گره بزنه و وقتی به فکر فرو میره با گوشه اون بازی کنه. موهاش رو کمترمیدیم. سیگار میکشید خیلی زیاد. کنار پنجره آشپزخانه می ایستاد و دودش رو به بیرون میفرستاد. پر بود از قصه، که بیشترشون واقعیتهای زندگی خودش بود. روزهایی که میهمان ما بود، همیشه شیرینی می پخت، با ته نعلبکی شکل ماه روی خمیر در می آورد و با سر چنگال روی اونها نقش می انداخت. گاهی شیرینی ها رو توی روغن سرخ می کرد گاهی هم توی فر می پخت. جوانتر که بود روزه هم می گرفت و همیشه دم افطار، با صدای دعا، چشم هاش خیس اشک میشد و زیر لب دعا می کرد.
مادربزرگم قد بلند بود و باریک اندام. بارها برام تعریف کرده بود که چطور در سیزده چهارده سالگی دل به یک پسر ارمنی موطلایی سپرده بود و پدرش، به اجبار او رو به عقد پدربزرگم درآورده بود که ده سالی از خودش بزرگتر بود. بارها ازش شنیده بودم که هنوز هم بعضی شبها خواب همون پسر ارمنی رو می بینه که با هم بازی می کنن و از هم بچه دارن. به قول خودش نظر باز بود و با اینکه نوه داشت، و خوب حالا پیر پیر شده بود، اما چشمش زیبایی ها و زیبا روها رو خوب می دید و بارها توی جشن و میهمانی ها هر پسر خوش رویی رو که می دید چشمکی به من می زد و کلی باعث شیطنت من می شد. مادربزرگم، یک عاشق حرفه ای بود که متاسفانه هرگز عاشق پدربزرگم نشد و همیشه از سر وظیفه و شاید هم اجبار باهاش زندگی کرد و ازش بچه دار شد. مادربزرگم هرگز لباس تیره تن نمی کرد، از رنگ سیاه متنفر بود و بزرگترین شکنجه زندگی اش این بود که به مراسم عزاداری بره.
مادریزرگم، مادر پدرم، سواد کمی داشت اما کتابخوان حرفه ای بود. از کلیله و دمنه بیزار بود چون می گفت پر از پند و اندرزهای خنکه آنهم از زبان جک و جانورها، انگار مردم عقل و شعور درست و حسابی ندارن که حتما باید به زبان آدمهای کم هوش بهشون نصیحت بشه و باید درس های اخلاقی رو از زبان سگ و شغال و طاووس ها بشنون. حافظ رو دوست داشت و با شعرهای عاشقانه سعدی به قول خودش به بهشت می رفت . از عرفان مولوی حالش می گرفت و سر این موضوع بسیار با پدرم کشمکش داشت.
...
آخرین باری که مادربزرگم رو دیدم، قبل از رفتن همیشه پدر بود. وقت رفتنم دعام کرد و توی گوشم گفت: مادرجون، سعی کن خوش باشی، نکنه باد آرزوهات رو ببره.
3 Comments:
Blogger Donya said...
قدر حرف قشنگی زده.. نکنه باد آرزوهات را ببره

Anonymous Anonymous said...
این ترس.این آرزو های لیز.منم میترسم .اصلن آرزوی من چیه؟

چه موجود نازنيني بوده اگه فوت كرده خداوند روحش رو قرين رحمت كنه و اگه زنده است كه عمر با عزت بهش بده