خسته از بحث های تکرای همکاران، بیرون میزنم. انگار ادامه دادن در این کوچه بن بست، کوبیدن سر به دیوار آهنیه. هوای سرد و سوز زمستان. اس ام اسی میگیرم و یادم میاد که من تولدش رو فراموش کرده ام! به همین سادگی. شب و روزت رو با کسی باشی، وقتی تلخ تلخ هستی تو رو تا ته بنوشه و وقتی شیرینی، آغوش بازش پناه خستگی هات باشه و تو به همین راحتی یادت بره که به بهانه های مختلف از این روز حرف زده و حتی با معصومیت خواسته حالیت کنه دوست داری چه کادویی بهش بدی...بعد تو همینجوری...
نکنه دوباره زیادی روی موجهای گذشته سفر میکنم؟ نکنه زیادی دغدغه روزمره دارم؟ انگارخیلی از من دور شده اون معجزه کینگ و رد استوارتRod Stwart، توی اون غروب جهنمی سرد، که او رو مهمان روح و تن من کرد. با اینکه همیشه آوای پیانو برای من دلنشین تر از گیتار بوده، اما من بارها با صدای این ساز باور کرده ام که دنیا پر از نواست، و این باور مگر نه اینکه از دستهای او سر چشمه گرفته.
باید همه چیز رو جور دیگه ای نگاه کنم.
پر از لطافت
بوی زندگی میدی