اینجا این روزها هوا عالیه، بهشته. گرم شده و ملایم. باد کمی میوزه و با خودش بوی دریا میاره. صدایی دور و بر نیست و میشه ساعتها نشست توی تراس و به صدای پرندهها گوش داد. مامان اینجاست، دو هفتهای میمونه، میگه اونقدر نیومدی که خودم مجبور شدم بیام ببینم در چه حالی. میگم در حال خاصی نیستم، همونیم که بودم. میدونم که دلش میخواد مادری کنه، کمی لوسم کنه، باری رو که نمیدونم چیه از دوشم برداره. میگه شب کاری نکن، زود پیر میشی. اینو راست میگه. به نظرم کم کم پیری داره میاد، گوشه لبم چروک افتاده، باید کمتر بخندم!
دختر آقای "م" عروسی داره، دعوت شدیم. بدم نمیاد یک عروسی حسابی برم. خودم که جشن عروسی اینجوری نداشتم. فراز میگفت اهل عروسی و جشن عروسی نیست، من هم از خیرش گذشتم و شد یک مراسم زیادی ساده، که همیشه به خاطرش مامان بهم سر کوفت میزد. دلش میخواست برای تنها دخترش جشن بگیره. بابا کوتاه اومد، من هم که فراز رو میخواستم آن یک جورهای عجیبی هول بودم که نکنه دیر بهش برسم. فراز اومد تو زندگیم، روزهای خوشی داشتیم که هیچوقت اجازه نداد به جشن عروسی فکر کنم. وقتی روزهای خوشمون گذشت، یهو یادم اومد که جای جشن عروسی خالی بوده. الان که آلبوم قدیمیم نگاه میکنم، خودم رو توی اون پیرهن مغز پستهای کوتاه مثل دختر بچههایی میبینم که دست انداخته دور گردن عروسکش که مبادا از دستش بگیرن. اینجا رو باختم، گمونم. مامان داستان عروسی نافرجام من رو با لحن گلایه آمیزی برای آقای "م" میگه.، جوری که انگار من برنامه ریزی کرده بودم تا حالش رو اون موقع بگیرم. ایشون هم با لبخند رو میکنه به دوست پسر من و میگه خوب حالا عروسی بگیرین، دیگه وقتشه. دوست پسرم زیر چشمی بهش نگاه میکنه و لبخندی میزانه که معنیش چیزیه تو مایههای "من غلط میکنم عروسی کنم" بعد هر کسی چیزی میگه و موضوع میره سر چیزهای دیگه، اما من تو نخ دوست پسرم هستم و اون لبخند موذی.
شبکاری دارم و روزها که میرسم یک راست میرم تو تخت. یک بعد از ظهر بیدار میشم و صبحانه دیر وقت میخورم. من هر وقت روز که باشه باید صبحانه بخورم. اگر نان و پنیر بهم نرسه، انگار بهم ظلم شده. مامان یک چند تای نان سنگک آورده و من این لقمهها رو اول خوب بو میکنم و بعد میخورم. اینجوری بیشتر مزش یادم میمونه. نوستالژی نان سنگک همینه، به همین سادگی و مسخرگی.