من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, December 21, 2011
اتفاقات درشت و ریزی که توی زندگی‌ میفته، مثل اون داروهای تلخ بچگی‌ یه، اون امپولهای دردناکی که هر چقدر جیغ بزنی‌، بالاخره توی تنت فرو میره و کاریش هم نمیتونی‌ بکنی‌. فرقش با وقتی‌ بزرگ تر شدی اینه که آدم بزرگ دیگه جیغ ویغ نمیکنه، بیشتر در سکوت تحملش میکنه. این "در سکوت تحمل کردن" هم بسته به شدت اواریه که روی سرت خراب میشه. کم یا زیادش هیچ دست آدم نیست، گاهی‌ فقط گاهی‌، زمان مواجهه باهاش به نحوه زندگی‌ ربط پیدا میکنه. این جمله‌های بی‌ سر و ته رو میگم برای اینکه فقط به خودم بفهمونم (یا خودم رو خر فهم کنم) که اصلا هیچ چیز زندگی‌ دست من نیست و عجیب اینه که روز به روز این ادعا برام بیشتر واقعیت پیدا میکنه. دیگه گذشته روزهای بیست سالگی و بیست و پنج سالگی، که دنیا روی یک ناخنم میچرخیده و من از زور بزرگی‌، یا خود محوری، تو آینه هم جام نمیشده. نه اینکه حالا دوران افتادگیه و تسلیم به چهار دیواری تنگ دنیا، نه، این فقط یک اعتراف ساده هست به خود. کسی‌ که با خودش درگیر باشه میشه یک شتر گاو پلنگ بینوائی که نه می‌تونه خوش باشه از ترقه بازی شب سال نو مثلا، و نه می‌تونه حسابی‌ غصه دار باشه از رویداد‌های تلخ اطراف. میشه یکجور آبگوشت بی‌ نمک، اصلا نه خوشحال خوشحاله و نه غمگین غمگین. ازش بپرسی‌ چه مرگشه، نمیدونه چی‌ بگه. شاید هم مرز هاش فراتر می‌رن، حالا اگر اینتلکتویل تر بهش نگاه کنیم و بخواهیم ازش معنی‌ خاص در بیاریم.

این روز‌ها خوابم کمتر شده، با خودم درگیرم سر هیچی‌. فکرم پرواز میکنه همه جا و وقتی‌ بر میگرده، خسته تر از قبله. حساس تر شدم. گفتم شاید قبلان که هر حادثه کوچکی اشکم رو در میاره. میام مثلا چیزی که کمی‌ هم احساسیه، برای کسی‌ تعریف کنم، خودم بغض می‌کنم، نفسم میگیره و میزنم زیر گریه. کم کم داره جدی میشه. نمی‌فهمم چرا. حالم کلا خوبه و ملالی نیست جز اینکه تمام تعطیلات ژانویه و سال نو رو باید سر کار باشم، اما با اینحال یک چیزی سر جای خودش نیست که من اینجور درگیر احساساتم هستم. فکر می‌کنم شاید دلتنگی‌ از مامان باشه یا شاید اثرات هوای مه‌ الود و بارانی...اما نه، گمون نکنم. دوست دوست پسرم یک روان پزشکه، تجویز کرده یک لامپ صفحه ای، مثل مانیتور کامپیوتر بگیرم و روزی نیم ساعت تا یک ساعت بشینم جلوش تا دپرس نشم. از این تجویز‌های بی‌ در و پیکر دیگه! اما دوست پسرم میگه احتمالاً ویتامین دی کم دارم و من هم خودم رو بستم به ویتامین، صبح و شب به این امید که بشم سوپر من و دنیا رو بگذارم روی گرده هام و برم جلو. همکارم برام تجویز کرده برم شاپینگ. من هم رفتم دست خالی‌ برگشتم...تو جمعیت سرگردان فروشگاه ها، من هول می‌کنم، خسته میشم و اصلا نمیدونم برای چی‌ آماده بودم. حالا هم که نزدیک مراسم ژانویه و کریسمسه و خرید رفتن یک نوع خودکشی‌ به طریقه بوم بوم به حساب میاد. خلاصه به نظر میرسه باید همه چیز رو استند بای گذاشت تا دوم ژانویه...بلکه خبری بشه. روزگاری الکی‌ سختیه به خدا. شوهر همکارم سکته کرده مرده، من تو مراسمش بیشتر از همکارم اشک ریختم، جوری که خودم فکر می‌کنم نکنه من با مرحوم، نسبتی نزدیکتر داشتم خودم نمیدونستم؟ اینها یعنی‌ چی‌ آخه؟ اونهم الان، که باید همه چیز خوب پیش بره؟
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
agar mitoni ye hapo kocholo biar ke nozad bashe. ghol midam halet khob beshe.

Anonymous aryoo said...
قبلن هم گفتم بیشتر پستای شمارو میخونم اما کامنت نمیذارم. اکثر پستات تلخه یا شاید حس من اینطوریه ولی همین تلخی منو اینجا میکشونه چون یه دپرشن مزمنی تو وجود خودم هست که فضای اینجارو برام آشنا میکنه که نمی دونم از کی شروع شده اما خیلی مزمنه خیلی، مثل یه زخم که هراز گاهی سر باز میکنه. شاید مسخره بنظر بیاد اما بعد از انتخابات 88 دیگه این زخم بسته نشد. اونایی که از جنس ما باشن میفهمن من چی میگم میفهمن که بعد انتخابات بخشی از ما دفن شدیم و الان شدیم یه مشت زامبی تو ایران که بقیه با تعجب بهمون نگاه میکنن. اینکه این سرخوردگی از کجا می یاد نمیدونم هرچند مسلمن به تجربه زندگی گذشته و دیدی که الان به زندگی داریم برمیگرده... من خیلی با خودم کلنجار میرم مثل شما.

Anonymous aryoo said...
خیلی ممنونم از اینکه وقت گذاشتی و به سوالای من جواب دادی واقعن سپاسگزارم. راستش من فقط از طریق یه کاریابی فهمیدم که دانمارک به پزشک احتیاج داره و میشه از این طریق گرین کارت گرفت بعدش رفتم توی سایت اداره مهاجرتش و فرمارو دانلود کردم و خلاصه کاراشو انجام دادم ... الان حدود چند هفته ای هست که مدراکمو فرستادم و دیگه باید منتظر جواب اداره مهاجرت باشم. قضیه ما مثل مادری که بچشو گم کرده باشه به هر دری میزنه ردی ازش پیدا کنه... شده حکایت ما به هر دری میزنیم تا محترمانه از مملکتمون که بطور غیرعلنی اخراج شدیم، بریم. کانادا که بیشتر از دو ساله علافمون کرده استرالیا یه جور سوئد باید اول کارفرما پیدا کنی... بازم ممنون از لطفتون.

Anonymous inanna said...
Khasti ye sar bia pishe man, ba ham harf bezanim va ask berizim va bekhandim.....midoni ke kojam..nazdiketam!!!

Anonymous وارث said...
hi hasti...you shouldn't be sad...but sad take everywhere

Anonymous shokolate talkh said...
vali oon lampha vaghean komak mikonan