از سر کار که برمیگردم حس میکن حجم سرم شده دو برابر. خسته، گرسنه، کمی هم بی حوصله. بوی خوش قهوه پیچیده توی راهرو. میاد جلوم و بوسم میکنه. چشم هاش یک جورهای میدرخشه. نمیدونم چرا. از گلهای حیاط هم چیده گذشته رو میز، باز هم نمیفهمم چرا. زیاد اهل گٔل و این حرفها نیست، زیاد هم اهل رمانس نیست، به نظرم کم کم معنی رمانس برای ما تغییر کرده و به جای بازیهای عشقلونه، همون سر شانهها رو ماساژ دادن و یک قهوه تلخ اعلا درست کردن جای تمام رمانسهای قبل رو گرفته. پیش میاد گاهی که کاری انجام میدیم که از مرزهای روزانه فراتره و یاد آور هیجانهای پانزده بیست سال قبلمونه، اما اینها در پیچ و خم روزمرگی گم میشه و کمتر به چشم میاد. مینشینم روبروش، با یک لبخند مشکوک خیره شده بهم. مطمئنم میخواد چیزی بگه. تو ذهنم جستجوی بیفایدهای رو شروع میکنم. عینکش رو برداشته و لنز گذاشته. وقتی عینک نداره چشمهاش عسلی تر به نظرم میاد، اصلا انگار به طلایی میزنه. ریشش بلند شده و با اینکه من فکر میکنم ته ریش بیشتر بهش میاد، خودش اصرار داره ریش بگذاره. سکوت رو میشکنه و میپرسه یادت نمونده نه؟ نمیدونم چی یادم نمونده. هول میکنم. ابروهاش رو بالا میبره و میخنده: مهم نیست. بیشتر هول میکنم چون اگر مهم نبود نمیگفت. میگه امروز سالگرد اولین مکینگ لاو ماست توی آپارتمان من...یادت هست؟ و من مثل یک علامت سوال پنجاه و سه کیلویی نگاهش میکنم. من هیچ به خاطرم نیست که این موقع بوده باشه، یا اصلا کی بوده. باورم هم نمیشه که این موضوع یادش مونده باشه و براش سالگرد هم بگیره. اگر بود باید هر سال یادش میموند، چرا یکهو امروز؟ خیلی مشکوک میگم راستی؟ میگه اره و میگه اینو پوشیده بودی، اینکار رو کردی، این رو گفتی...از این چیز ها. میگم حالا چه فرق داره کی بوده، اصلا اهمیتش چیه، یعنی اینهمه "ایشوی" ریز و درشت توی کرونولژیِ زندگی ما حل شده و فقط مونده بود این یکی که توی تقویم ضربدر بخوره، و دیگه هیچ چیزی "بی سالگرد " باقی نمونه. میگه مهم نیست که "ایشو" هست یا نه، مهم اینه که اونقدر دلنشین بوده که یادشه حتا اگر قبلان ازش اسم نبرده و من اگر اینقدر "بزرگ بین" نباشم میتونم از به یاد آوردنش لذت ببرم و بفهمم چرا خاطرهاش براش عزیزه. چیزی نمیگم، چیزی هم نمیگه. نمیخواد روزش خراب بشه. اما میفهمم که دلسردش کردم. به عنوان یک زن، جایی ته دلم، از اینکه اینجور وقت تعریف کردنش چشمهاش شیطون میشه، لذت میبرم اما چیزی هم هست که انگار آزارم میده، حسی که نمیدونم از کجا میاد، نه اینکه حس خوبی باشه یا بهش افتخار کنم، بر عکس. گاهی فیلم هوای هندوستان میکنه اما نمیدونم این هندوستان رو از کجا میتونم پیدا کنم. حس خوبی نیست اینکه هی آویزون باشی توی هوا و زمین و بین دو حس ناشناخته...بعد از چهل سال تازه بفهمی که هیچ چیز از خودت نمیدونی، انگار یک غریبه هستی که ایستادی جلوی آینه.
دیگه تا قبل از خواب در موردش حرف نمیزنیم. میدونم که خوب میتونم از دلش در بیارم اما باز هم از خودم زیاد راضی نیستم. یک چیزهایی سر جاشون نیست.
:)
حس تو روهم درک میکنم
آره دقیقا هیچی سرجاش نیس
خودم که چشم بسته دارم پیش میرم تا چه شود
سلام
اواخر جولای چند روزی احتمالا پاریس باشم خدا رو جه دیدی شایدم یه سر از سمت تو اومدم یه قهوه خوردیم با هم
گاهی آدم ها فراموش کار میشن
حالا چه مهم باشه مناسبتش چه اولین میکینگ لاو !!!!؟
فکر کنم خیلی دوست داره یا عاشقه که با این همه جزئیات یادشه
اینطور نیست ؟
و شاید تو عادت کردی فقط بهش
امیدوارم که این نباشه
نمی خوام شعار بدم اما این لحظه ها لذتبخشن حتی اگه کامل نباشن.
کاش یکی برای من از این کارها می کرد..