"
آدمها وقت میمرن چه بلایی سر حرفهایی که نزدن میاد؟"شاهد مردن کسی بودن تصویر قشنگی نیست، اصلا مرگ چهرهٔ زیبای نداره. شاید مرگ برای کسی که در نتیجه یک بیماری دردناک میمیره، اوج خوشبختی باشه، اما برای کسی که باقی میمونه و باید این بار سنگین رو تا رسیدن خودش به ایستگاه آخر به دوش بکشه، یک شکنجه دائمه. من به خاطر کارم زیاد با مرگ روبرو شدم. آدمهایی رو دیدم که از مرگ میترسیدن، آدمهایی که آرزوی رسیدن به مرگ رو داشتن و کسانی هم که اصلا بهش فکر نمیکردن، اما با این حال مجبور شدن بهاش همراه بشن. شده وقتهایی که تا لحظه آخر تونستم پیش بیمار در حال مرگ بمونم، دستش رو بگیرم و باهاش حرف بزنم تا احساس تنهایی نکنه، هر چند شاید اصلا من رو نمیشنیده یا نمیدیده اما با اینحال موندم و دیدم که چطور نفسهای تک شمارهای متوقف شدن و چطور پوست صورت مهتابی شده و لب ها...سرد و کبود. گاهی این آدمها در آرامش میرن، میتونی یک جور راحتی رو توی صورتشان ببینی، گاهی هم نه. این زیاد مهم نیست به نظر من. بیشتر به این ربط داره که کسی درد میکشیده یا نه، چیزی که برای من مهمه اینه که ناگهان این آدم میشه چند کیلو گوشت و استخوان، میشه پروتئین در حال تجزیه. از همون لحظه که قلب میایسته و خون در بدن ته نشین میشه، تجزیه بدن هم آغاز میشه و این یعنی پایان یک زندگی، پایان یک داستان. یک انسان به پایان میرسه و چیزی که باقی میمونه جسم غریبه ایه که نمیدونی چیه. سرده، خشکه، ضمخته، بد رنگه و بد بو. بعد تو میمونی و این فکر که چی شد؟ تمام شد؟ پس خاطراتش چی؟ پس صداش چی؟ پس خوشیها و دلتنگی هاش چی؟ پس حرفهای که شاید همین لحظه میخواسته بگه و نگفته چی؟ همه اینها هزار برابر دردناک میشه وقتی کسی هنوز در اول راه زندگیه و ناگهان به خط پایان میرسه، برای من مثل اینه که ورقهایی رو گرفتی جلوی طوفان، و باد همه رو از نیمه با خودش میبره و تو نمیتونی پس بگیریشون. این خیلی ساخته. تو تمام این مورد ها، من نتونستم چیز قشنگی توی مرگ ببینم. مرگ، از اون نوعی که من دیدم حداقل، چهرهٔ قشنگی نداشته، دردناک بده و ضربه زننده، ویرانگر بوده و بی رحم. بعد زمان به دادت میرسه که دردش کمتر بشه، کمتر جاش بسوزه، کمتر خالیش رو ببینی. زمان فقط مجبورت میکنه به ناتوانی خودت اقرار کنی و به همین دلیل میپذیری که باید تا تهش رو بخوری و کاری هم از دستت بر نمیاد. اینجوریه که "خاک یادها رو سرد میکنه" و به باقی ماندهها "صبر" میده.
میگن بعضی از مرگها زیبان، من قبول ندارم و میگم اینها همش حرف مفته، همش یک دروغ زشته که میگیم برای دل خودمون. اگر هم خودم روزی این رو گفتم، میگم که چرت گفتم، مزخرف گفتم، غلط کردم و حتما زرّ زرّ کردم فقط برای آرام کردن کسی یا داغ دیده یی.
اینها رو میگم چون هم دلم کلی برای
بهاره گرفته و هم امروز از بخت خوش شاهد مرگ یک دختر کوچولو بودم. اگر مرگ انسان بود میدونستم تو دهانش چکار کنم..
گاهی فکر میکنم، زندگی برای ما موجودات مثل این میمونه که یه موجودی، شیشه بزرگی از حیات رو در دست داره و قطره قطره زندگی رو در حلقوم اونایی که فراره روی زمین زندگی کنن میریزه،
شاید اون قطره ها باید بعد از مرگ به شیشه دیگه ای ریخته بشن.
من خیلی دوست داشتم که جواب این سوال رو بدونم، برای همین هم یه بار تو آزمونش شرکت کردم و قبول شدم. اما وقتی تو مصاحبه دکترا اینو گفتم ردم کردن.
اما چه میشه کرد،
نمیدونم شاید بهتر باشه اینطور فکر کنیم که خاطره ها چندان هم که ما فکرمیکردیم مهم نباشن
-------------------------------------
خوب الحمد الله وبلاگت فیلتر بود، کل بلاگ اسپات هم فیلتر شد که مبادا از هم خبر دار بشیم.
ما البته برای اینکار روشهای بهتری داریم تا اینکه فقط بخواهیم از نرم افزار استفاده کنیم.
جالبه ها نه ؟
:دی
واقعا مرگ زیبا نداریم
مرگ راحت نداریم
همش یه جوره
چقدر امیدوارم بودم روزی یه جوری بمیرم که....
به همین راحتی نه میشه مرز بندی کرد و نه بیرون انداخت
هرچند تلخیشو کم نمیکنه
بگذریم
به مرگ فکر نمیکنم
به زندگی فکر میکنم
دیروز یکی یه جمله داد بهم دو تا جا خالی داشت گفت جاهای خالی رو با سلیقه خودت پر کن
جمله ش این بود
دودولی که به ... رواست به .... حرومه
گفتم زندگی - مرگ
سلام
ولی من واقعن نسبت به مرگ احساسم خیلی رقیق تره تا احساسم نسبت به رنج کشیدن و بیماری کشیدن آدماس .
و جددی می گم .
همیشه این طوری بودم
با مرگ پدرم با این که 13 ساله بودم خیلی راحت تر از بقیه ی 13 ساله ها کنار اومدم . اون قدر که خودمم وحشت کردم !
با مرگ عموم هم ...
ولی راستش ... راستش رو بگم ؟ از مرگ مامانم می ترسم . روزی نمی شه که از خدا نخوام من زودتر از مامانم بمیرم ( و بعدشم غصه م بگیره از روزی که بمیرم و مامانم کللی غصه بخوره )