من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Wednesday, September 15, 2010
قلب تو را شکسته هر که به نوبت خویش" این شعر رو برای خودش زمزمه می‌کنه وقتی‌ توی اتاق کشیک میبینمش. نمیشناسمش، آمده‌ام توی بخش داخلی‌ تا نتیجه یک بیوپسی استخوان رو بدم به پرستار داخلی‌. کمی‌ می‌‌ایستم. متوجه من نیست. همنیجر برای خودش زیر لب میخونه. کمی‌ مکث می‌کنم، صندلی‌ رو تکون میدم، یعنی‌ که من هم اینجام. برمیگرده طرفم، دست پاچه میشه و سلام میکنه. میخواندام و میگم من هم عجیب این آهنگ رو دوست دارم. شوکه میشه، که من ایرانیم. سرخ و سفید میشه. دانشجوی پرستاریه و آشخور. توی نهارخوری میبینمش. تنها نشسته. میرم طرفش و اجازه می‌خوام بنشینم. لبخندی میزنه به پهنای صورتش و همین میشه شروع آشنایی ما.

"شمایل" دختر کم حرفیه. باید بهت اعتماد کنه. باید ببینه تو همونی هستی‌ که باید باشی‌. باید مزه ات کنه. مدتی‌ که اونجاست من رو زیر و بالا میکنه. توی دیدار‌های کوتاهمون من رو محک میزنه. سه ماهی‌ که اونجاست فقط به این می‌گذره که بفهمه من کجا ایستادم و چه مرزی باهاش دارم. بهش زمان میدم و میگذارم من در ذهنش ته نشین بشم. اولین بر که با هم میریم کافه بزنیم، کم کم دری به زندگی‌ خودش رو به روی من باز میکنه.

"شمایل" یک کتاب هزار جلدی از حوادثیه که میتونه برای دختری ۳۴ ساله اتفاق بیفته. میتونه رمان‌ها بنویسه از طالبان. از چیزها که دیده و شنیده، از چیزهایی که فقط حس کرده، از آنچه توی ذهنش هکّ شده و تا پایان زندگی‌ دنبالش میکنه. از فرار اجباریش به مشهد، از رها شدن در شهری که جز ترس براش چیزی نداشته. از مدرسه دخترانه‌ای که میرفته، از نگاه همکلاسی ها، از تحقیر ها، از دلهای چرکین، از همه چیزهای که کسی‌ آرزوی تجربه کردنشون رو نداره. از جابجایی به تهران، شهر من. شهری که اسمش برای من و ‌او یادآور غربته. برای من غربت دورشدن از خاکی که حس تعلق به همراه داره، و برای ‌او شهری که غربت مکرره.و دنیای ما چقدر از هم دور و چقدر به هم نزدیکه. چقدر خوب هم رو میشناسیم و همزمان چه با هم غریبیم. گاهی‌ حس می‌کنم دختریه از یک سیاره دور، که فقط توی فیلم‌ها دیدمش، اما اون فیلم به اندازه‌ای تکرار شده و تو ناخود آگاه فرو رفته، که نمیشه تشخیص داد راسته یا نه. گاهی‌ نقش وجدان بیدار رو بعضی‌ میکنه، اون وقت‌ها که از نامهربانی‌های وطن من میگه. گاهی‌ ترس به جونت میندازه وقتی‌ یکهو خیره میشه به هیچ جا تو نمیدونی‌ باید حرف بزنی‌ یا ساکت بمونی. در تمام این احول، این زن برای من یک دریچه هست برای دیدن دنیایی که بسته بسته بوده و من همیشه از پشت کیلومتر‌ها پیشداوری نگاهش می‌کردم.
12 Comments:
Anonymous زن قجری said...
ما همیشه بی رحم بودیم نسبت به اونها چون احساس برتری می کردیم چون تعدادمان بیشتر از آنها بود چون زخم خورده بودند و به صدای تقه ای مرگ را احساس می کردند...+ هستی جان اصل کتاب به فرانسه است: UNE FEMME, CAMILLE CLAUDEL , Anne DELBEE.
و توی ایران هم انتشارات نیلوفر چاپش کرده

Anonymous Anonymous said...
کتابی که درباره زندگی کامی کلودل نوشته شده را می گویم*

Anonymous هیوا said...
سلام هستی جان
خوبی؟
می دونی خیلی خوبه از اینجور ارتباطها! از اونایی که آدم رو به یه جاهایی می کشونه که شاید فراموششون کرده! من خیلی دلم می خواد که تجربه کنمشون! اما هیچ وقت پیش نیومده!

Anonymous مجید said...
سلام هستی
من فوق لیسانس فیزیک دارم, سال 1378 حدودا سال 1999 فارغ التحصیل شدم از دانشگاه شهید بهشتی یا همون دانشگاه ملی زمان شاه.
دو بار تو ایران دکترا قبول شدم اما تو مصاحبه ردم کردن, یکبار فیزیک دانشگاه امیر کبیر
سال 1385
یکبار neuroscience
سال 1387
که یه رشته بین رشته ای بود, بین علوم مهندسی کامپیوتر, کنترل, فیزیک و علوم پزشکی

خودم به مباحث مربوط به machine vision and robotic and Artifitial Inteligent
علاقه دارم تو این حوزه.

از شانس بد روزگار, به خاطر اینکه رتبه یه آزمونم تو سال 81 زیر 60 بود, یه عنوان نخبگی هم یدک میکشم.
سالها است که تو حوزه IT کار
میکنم و مثل ایرانی بازی هامون , از لینوکس, ویندوز, شیشتمهای تحت شبکه و کلی چیز دیگه هم سر رشته ای دارم.
به هر حال اگر ایمیلت رو برام بصورت پیام خصوصی بگذاری, رزومه ام رو برات ارسال میکنم.

Anonymous میثم said...
سلام هستی
خوبی؟
کجا زندگی میکنی؟
اروپا؟

م م م م شمایل شمایل ها

Anonymous bedoneemzaa said...
خودمو جای شمایل می گذارم و همه داستانهاش رو باور می کنم و باهاش می ترسم احساس غربت می کنم و این حس تو نسبت به اون که انگار از یک خاک باشید از یک خاک دور

Anonymous nazli said...
salam azizam
khoobi? jalebe manam hamishe baram jaleb boode farhangeshoon va inke chera ma hamishe oonharo ye joor dige mididim.
movafagh bashi.

Anonymous شاه رخ said...
گاهي فك مي كنم چقد خوبه ادم مثلا بزنه به ديار غربت دور شه از دردسرا و مشكلات و اعصاب خوردياي هميشگي ش بعد يه مدت عادت كني به غربت نشين يبعد يكي بياد كم كم باهاش صميمي شي و شروع كني درددل كردن و همه ي كتبوساتو رو كني
بعد فك مي كنم دوباره ميشه هميني كه الان هست
فك مي كنم چه فرقي هست بين شبگردي هاي الآن ودرددل كردنا با سيا و صمد و رو كردن كابوسا با اون حالت قبلي
يعني همه جا بن بسته؟ حتا توي روياهم نمي تونيم رها شيم؟
بگذريم
سلام
صبح بخير
(اينجا كه صبحه اونجا هروقتي هست وقت بخير)

Anonymous مجید said...
سلام هستی جان

مرسی که ایمیلت رو برام گذاشتی

اونرو مجددا برای خودم پیام محرمانه زدم تا از نظر امنیت اطلاعات, ایمیلت رو دیگران نخونن و احتمالا برات spam بزنن

تا یکی دو روز دیگه برات رزومه کاری و درسیم رو میفرستم.

خیلی لطف کردی که این افر عالی رو بهم پیشنهاد کردی, از اینکه راهنماییم میکنی ممنوتم.

Anonymous سعدیه said...
سلام خوشحال میشم و احساس خوبی دارم وقتی خاطرات روزانه شما رو میخونم شاید به خاطر یه عالمه حس مشترک باشه که بین ما ادمهاست فکر کردم چطور دوری رو تحمل میکنی غربت ... یادم اومد ادم حتی تو خونه خودش هم غریب و در واقع شغل زیبای تو و احساس کمک به همه ادمها این حس رو برات کمرنگتر میکونه دوست دور نزدیک موفق باشی

Anonymous meisam said...
salam hasti