من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, June 18, 2010
دو ساعت کلاس گذاشتن و یک بابای روانشناس رو که متخصص خوشبختی‌، و یاد دادن راه‌های خوشبخت شدن (ترجمه فارسیش خیلی‌ مسخره هست می‌دونم)و این حرفها هست آوردن که به ما جماعت پرستار خسته و مچاله شده از اضافه کاری، یاد بده چطوری خوشحال بمونیم و از کارمون حسابی‌ لذت ببریم. من هم مثل بقیه نشستم و به مثال‌های بی‌ سر و ته گوش میدم و با قهوه و کیک حال می‌کنم. کلاس تموم میشه و من هر حسی دارم جز خوشبختی‌ و خوشحالی یه مضأعف. از بیمارستان بیرون میزنم و میرم مرکز شهر، که قراره تظاهرات باشه برای سالگرد انتخابات. باد میاد. میشینم رو نیمکت و منتظر می‌مونم. نمیدونم چرا اومدم، که داد بزنم؟ که بگم من هم هستم؟ که غصه خوشبخت نشدن رو از یاد ببرم؟ نمیدونم. هستم دیگه. مگه برای "بودن" ما ایرانیها باید حتما دلیلی‌ وجود داشته باشه؟ اصلا نمیفهمم تظاهرات چطور شروع میشه و چطور تموم، فقط می‌دونم که رسیدم خونه، کفشم پام رو زده و خودم هم گشنمه.

صبح اولین کاری که می‌کنم اینه که سعی‌ کنم یادم بید چطور باید احساس خوشبختی‌ کرد. میرم جلوی آینه و همونطور که طرف گفته بود به خودم توی آینه خیره میشم. اینجای سناریو باید به خودم توی آینه بگم: "صبح به خیر زیبا، خوب خوابیدی؟ چقدر سر حالی‌، چقدر خوشگلی‌..." بعد هم موسیقی بگذارم، یک صبحانه مفصل بخورم و برم سر کار. به تصویر توی آینه خیره میشم: موهای ژولیده، چشم‌های خسته با دو تا چین عمیق وسط ابرو...از هیچ زیبا رویی توی آینه خبری نیست. جملات معجزه آسا رو میگم، مکث می‌کنم و بعد به خودم میگم خاک بر سر خرت کنن، که هر چی‌ هرکی‌ میگه باور میکنی‌.

سر کار همه از برنامه روز قبل حرف میزنند و از معجزه‌ای که یهو توی زندگیشون شده. اینکه چه همه احساس زیبایی کردن و حتا یکیشون خودش رو به حدی س.ک.سی‌ حس کرده که رفته یک س.ک.س سر پای هم با شوهرش دست و پا کرده و خلاصه از اینجور. از من می‌پرسم، من هم میگم که من همون خری که بودم هستم. من اصلا از بچگی زیاد با فلسفه زندگی‌ نمیکردم که حالا بخوام همه چی‌ رو خلاصه کنم و فلسفه بافی رو کنار بگذارم و ناگهان با دهان نشسته و موی پریشون توی آینه زیبا بشم. من هیچ وقت استعداد اینجور زیبای رو نداشتم.
9 Comments:
Anonymous هيوا said...
عجب!
خوشم مياد كه مثل خودمي!!!!
اما واقعا اين حرفها فقط وقتي باورش كني تاثير خواهد داشت!

Anonymous نازی said...
با تمام سلولهای تنم حسودیم می شه به آدمهایی که فوراً تحت تاثیر مثبت اندیشی قرار می گیرن. دلم می خواد یه روز اونقد احمق بشم که تو آینه به خودم بگم چقدر خوشکلم.

Anonymous matarsak tanha said...
salam duste khube man...merci ke oumadi...dige delam barat tang shode bud....omidvaram shushu zoudtar biyad ta toham yehale asasi bokoni...thx azizam...

Anonymous بهناز said...
من هم از چهل تن همین یکی را خواندم آن هم به خاطر علاقه ای که به دوران قاجارها و مخصوصا مشروطه پیدا کردم. ولی پیشنهاد می کنم حتما بخوانی اش به خاطر نثر خیلی خوب و یک داستان جذاب +شناخت خیلی خوبی که چهل تن از شخصیت هایش دارد

Blogger Unknown said...
هستی عزیز مدتهاست که تنهائیام رو با نوشته های تو پر میکنم .با تو برای تنهاییهای مادرم نگران شدم .با تو بر خاطرات از دست رفته پدرم گریه کردم و با تو و با تو با تو با تو زندگی کردم.اینها حرفهای من بودن ازدهان تو .هر چند خیلی دوری اما خوندن نوشته هات ارومم میکنه .مدتهاست که میخواستم بهت بگم ممنون از اینکه اینقدر به من نزدیکی

Anonymous tiago said...
سلام! فكر ميكنم گاهي وقتا به اينجور جلسات نيازه هرچند اگه تو دنياي واقعي بهش نگاه كني مسخره است حرفهائي كه زده ميشه اما اگه كمي تخيل بهش بدي و واقعا اون كارا رو انجام بدي ولو اگه واقعا بهش اعتقاد نداري اثر داره هرچند كمتر از حالتي كه با اعتقاد اينكارو بكني برا من كه كمي خوب بود.

سلام. من هم واقعا نمیتونم با این جور متدا ارتباط برقرار کنم اصلا.. خیلی مسخره به نظر میان برام!!ا

Anonymous Anonymous said...
اكه يه بار تاثيري نداشت صد بارش كن...چيزهايي هست هميشه...مي دوني كه

Anonymous Anonymous said...
هستی جان
من هم خیلی روزها وقتی جلوی آینه می ایستم سعی می کنم جملات احمقانه مثبتی که شنیده ام را تکرار کنم شاید که روزم را بهتر آغاز کنم و احساس خوشبختی کنم اما در نهایت می بینم همه چیز همانطوری ست که بود و هیچ چیز تغییر نمی کند آنوقت به جد و آباد کسانی که این مزخرفات را گفته اند لعنت می فرستم!