من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Monday, January 19, 2009
این کرختی، لذت بخشترین حادثهٔ این روز‌های مزخرفه. همین که خودت رو ول کنی‌ روی سوفا، یک گیلاس باکردی با لیمو بریزی بگیری دستت، باقی ششه رو هم نگاه داری کنارت، حالا یا برای لوس کردن خودت، یا برای مست کردن...فرق زیادی هم نداره، نتیجه ش یکیه. بهش میگم: انگار خستگی چهار میلیارد آدم روی دوش منه، میگه نه، داری مست میشی‌. سرش پاینه و انگشت هاش روی سیم‌های ساز. اما من به سقف خیره‌ام و چیزی توی گلوم غل غل میکنه، چیزی بالا و پایین میره و دلم می‌خواد همین الان چترم پشتم بود، بالای ابر‌ها بودم و میپریدم روی سر شهر. دلم می‌خواد می‌تونستم اون بالا دهانم رو باز کنم و قولوپ قولوپ ابر بخورم.

حتا گاهی‌ تو خیالم، سقوط آزاد می‌کنم، چترم باز نمیشه و من با صورت یک تکه سنگ آسمانی به زمین میخورم و صد هزار تکه میشم و از بودنم انتقام میگیرم. انگار به دنیا بده کارم و اینجوری حالش رو میگیرم.



چرا اینقدر تلخی این لعنتی دلنشینه، من که همیشه از تلخی‌ بیزار بودم؟ میگم میشه از روسس چیزی بزنی‌؟ میگه نه. میگم به جهنم که نمیزنی، هم به فارسی‌ و هم به انگلیسی، که شک نکنه چی‌ بهش گفتم. بلند میخنده...


هوس می‌کنم با مادرم حرف بزنم. نمیدونم شاید این موقع شب خوابیده کنار آقای م و یا داره باهاش عشق بازی میکنه، کسی‌ چه میدونه. وقتی‌ اون منو می‌خواد نیستم. مثل سالگرد بابا، که تنهایی رفته سر خاکش و من کنارش نبودم، کجا بودم اون موقع؟ با سگ‌ها بودم یا داشتم پیرزنی رو توی بیمارستان دلداری میدادم یا چی‌...یا مثل وقتی‌ مامان نشسته توی بالکن آپارتمان آقای م توی دبی و داره صبحانه میخوره و من اینجا توی بهشت ابری، توی بارون دوچرخه بزنم تا برسم سر کار، و هی‌ نقش فلرنس ناینتینگل رو بازی کنم، و یا توی مرکز پزشکان بی‌ مرز حرص بخورم، یا توی اوتاق عمل دلم لواشک بخواد و اصلا یادم بره که کی‌ بودم و هی‌ فکر کنم که چی‌ شد که اینجوری شد و آرزو کنم زود تر بهار بشه و بتونم برم دوباره بپرم و این بار حتما دهانم رو باز کنم تا یک تکه ابر بخورم.

بر می‌گردم خونهٔ خودم. نگاهش می‌کنم که به حال خودشه. دست میندازم دور گردنش و فشارش میدم به خودم...باید شب رو یک جوری کوتاه کرد. بوی خوبی‌ میدی، همیشه این عطر رو بزن، من رو به وجد میاره.
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
پایان لذت بخش
به هر حال
.....
تازه از قانون دانمارک باخبر شدم....امیدوارم تا دفاع م عوض نشه تا بتونم....
برا همون فعلان رو دور تند زندگی م هستم

Anonymous Anonymous said...
کاش میشد حامله ها هم بتونن بخورن انگار واقعا بهش احتیاج دارم. ولی نمیشه.
خوب تو جای من هم بخور و لذت ببر اونقدر خوبه که نمیدونی اونقدر که اون حال واقعا خریدنیه.واقعا چرا این تلخی انیهمه خوبه؟
هستی جان از نوشته ات واقعا لذت بردم.

Blogger شاه رخ said...
يكي اينكه داره فارسي از يادت مي ره ها حواست هست؟ اتاق رو ميگي اوتاق بدهكاري رو مي نويسي بده كاري و . . .
سلام
اينجا تنها جاييه كه من اين حس بهم دست ميده كه دنيا مدرن شده
منظورم از اينجا هستي نايك دات بلاگسپات دات كام هستش
راستي ميشه بگين اون عطر چي بود شايد جفت ما هم اينجوري از ما خوشش اومد.

Anonymous Anonymous said...
hasti jan hasti?

Anonymous Anonymous said...
گاهی بودن در لحظه هست که بزرگترین کمک کننده به ما هست..
خیامی بودن!

Anonymous Anonymous said...
خیلی روان و خوب مینویسی دوست داشتم.