من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Saturday, January 10, 2009
جمعه عصر کارم. ساعت ده کشیک شب زنگ میزنه و میگه مریضه. مجبور میشم بمونم، راه دیگه‌ای نیست. خواستم. از صبح مرکز پزشکان بدون مرز بودم و هی‌ تایپ کردم و این شب کاری چیزیه شبیه به یک نوع شکنجه. تا صبح با قهوه و آب و میوه سر می‌کنم. قهوه برای اینکه خوابم نبره، و آب و میوه برای اینکه هی‌ چیپس نخورم. کریستینا، همکار شبم، ۲ بسته چیپس آورده و چپ و راست میخوره. خودش رو که ببینی‌ انگار روی یک اسکلت ۱۷۰ سانتیمتری،پوست کشیدن. میگه بخور، حالت جا بیاد، و میخنده. . ساعت ۸ میرسم خونه. نیست. یا رفته بدوه یا اصلا شاید شب خونه نبوده یا چی‌؟ نمیدونم چطور میرم تو تخت و چطور خوابم میبره. خواب میبینم پست چی‌ آمده و بسته‌ای آورده. میگه کامل برای من فرستده. کامل یک مهندس کامپیوتر تو مرکز پزشکان بی‌ مرز، عربه. دیروز صبح اونجا بود. بسته رو میگیرم، باز می‌کنم و میبینم یک مچ پای قطع شده توشه. پست چی‌ میگه کامل وصیت کرده اینو بدم به تو. جیغ میزنم و یهو خودم رو توی خونمون تو ایران میبینم. مادرم نشسته با یک پسر بچه، داره بهش غذا میده. نمیدونم این پسر توی خواب‌های من چه میکنه. نمیدونم برادری یه که هیچوقت نداشتم یا بچه‌ای که همیشه می‌خواستم و نداشتم و یا چه عذاب ممتدیه که بیشتر وقت‌ها هست و من رو تا حد مرگ هم دلخور میکنه و هم دلتنگ. می‌خوام بسته رو به مادرم نشون بدم و بگم چی‌ دیدم، اما نمیدونم چرا اونجا هستم. بچه نگاهم میکنه و لبخند میزنه. می‌خوام بشینم کنارشون. عجیبه که با مادرم کاری ندارم. مادرم انگار من رو نمیبینه، من نیستم، یا هستم اما مثل روح. از خونمون بیرون میام، شب شده و توی خیابونی هستم که نمیشناسم. بسته هنوز توی دستمه، ترسیدام و دلم میخواد برگردم خونه خودم. شروع می‌کنم به دویدن و یهو بیدار میشم. فقط ۴ ساعت خوابیدم. گرسنه هستم و خسته تر از وقتی‌ آمده بودم خونه. میرم حمام بگیرم،
توی آینه کسی‌ رو میبینم که زیر چشم هاش سیاهه، دور سرش فکر‌های عجیب پرسه میزنه و تو خیال پسر بچهٔ دو یا سه سالی است که نمیدونه از کجا میاد و به کجا میره.

"...باید بیشتر بخوابی، کمتر فکر کنی‌، کمتر ذهنت رو به هچل بندازی، و یادت بمونه که تو ذره‌ای از هیچ هستی‌ که هیچ نقشی‌ تو هیچی‌ نداری و در این هیچ زندگی‌ میکنی‌ و میمیری. میتونی‌ برای یهود و عرب عربده بزنی‌ و باز توی هیچ خودت بخزی...با زندگی‌ همونجور که هست پیش برو..."

کاش جای برای پنهان شدن داشتم. دلم برات تنگ شده.
7 Comments:
Anonymous Anonymous said...
از کابوس متنفرم همیشه هم مبینم شاید خیلی بیشتر از آدمهای دیگه و این شخصیتهای ثابت و محل های ثابت هم همش برام پیش می یاد هر چی خیلی بیخوده انگار که روح آدم تحلیل میره و روز آدم خراب میشه
انگار آدمهایی که حرف دلشون رو نمیزنن و از چیزی مدام ناراحت هستن بدنشون اینطوری عکس العمل نشون میده
نمیدونم فقط میدونم که از کابوس متنفرم.
هستی جون مراقب خودت باش عزیزم سعی کن با یه چیزی به آرامش برسی

Anonymous Anonymous said...
سلام:
امیدوارم خوابت به خوبی تعبیربشه.
از شیفت های پشت سرهم واجباری که وقت اصلا نمی گذره بسیار سراغ دارم ...
آرامش عمیق را برایت خواهانم.

Anonymous Anonymous said...
آخی .. چه ترسناک
عزیزم بخاطر فکر و خیال و این اخبار وحشتناک هست. خدا لعنتشون کنه که روح همه مردم دنیا را بااین آدم کشی ها آزار میدن:(
بیشتر استراحت کن . خوابهای خوب بینی و امیدوارم دلت پر از روشنی و امید باشه دوست من :)

Anonymous Anonymous said...
عجيبه! من هم هميشه خواب بچه مي بينم بچه های مختلف. اما یک دختر تقریبا 3 ساله ست که همیشه تو خوابمه حرف نمی زنه. فوقش میگه مامان. موی بلند مشکی و چتری روی پیشونی اش. خوش خنده با چشمها و دماغ کوچولو درست مثل خودم.
نمی دونم شاید همون بچه ای ست که ناخواسته سقط شد...

Anonymous Anonymous said...
یه چیزی تو زندگی ت اشتباهه انگار...شاید!!!!شاید

Anonymous Anonymous said...
به قول اون عارف همداني كه اسمش يادم نيست الان اين جهان خيال اندر خيال اندر خيال است
سلام

Anonymous Anonymous said...
کاش به زمانی بر می گشتیم

که تنها غم زندگی ،

شکستن نوک مداد بود.