مرکز پزشکان / پرستاران بدون مرز، همه ساکت، هر کسی مشغول به کار خودش. به عکسها یه روی دیوار نگاه میکنم. به آدمهای بدون اسم، یا اسمهای بدون چهره. فکر میکنم این روزها باید هرچه زود تر بگذرن، حال کسی خوش نیست. ساعت یک، برای کشته شدن یک پزشک انگلیسی در غزه یک دقیقه سکوت میکنیم. برمیگردم با دلی پر و سری تهی. چه مرگم شده دوباره؟ چه تنهایی وحشتناکی. حال خونه رفتن رو که نداشته باشی، کجا میری؟ یه کافه کوچیک توی خیابون فرعی. بنشین همونجا، یکی دو ساعت...باید سر حال بیایی، نمیایی؟ خسته تر میشی؟تنهایی...همین.
قراره یه خط پر سرعت بگیرم اگه گرفتم حتما یه تیگه هایی ازین فیلما رو می ذارم توی بلاگ
وبلاگ جدیدت رو به تازگی و به طور کاملا اتفاقی کشف کردم. وقتی تو اون وبلاگ قدیمیت آخرین پستت واقعا آخرین پستت شد نگرانت شدم، و از اون موقع تا این دوباره ای که پیدات کردم، هر از گاهی به یادت می افتادم و دلم باهات بود. نمی دونم دیگه چی بگم فقط این که منم یکی از اون آدمایی که تو رو از نوشته هات می شناسه و به یادت هست. مواظب خودت باش دختر
واقعا یه روز میشه که توی این دنیای درندشت جنگ نباشه؟؟؟