نشستیم و فیلم " حالا یا هرگز" رو با هم دیدیم. بعد من دوباره تنها دیدم و دوباره دیدم و فردا هم دوباره دیدم و هر بار انگار چیزهای تازه ای توش کشف می کردم و انگار حرفها برام تازه می شد و انگار یک جور زندگی من بود توی سالهای آینده. سالهای آینده؟ نمی دونم. انگار من بودم. هر دو نقش رو داشتم. خودم رو عجیب بازشناسی می کردم و عحیب تر اینکه گاهی با تعجب به من می گفت: اینها که حرفهای تواه؟! و من می شنیدم که حرفهای من شده سناریوی یک فیلم! شاید هر کس دیگه ای هم این فیلم رو ببینه همین رو بگه. همونطور که رفتم سکس ان د سیتی رو دیدم و از زبون خیلی ها توی سالن سینما شنیدم که می گفتن اینها که حرفهای منه! نه، فکر می کنم همه یکجور دربدری دسته جمعی داریم. خودمون رو گول می زنیم و همزاد پنداری می کنیم.
...
ای میلم رو باز میکنم و اسم تو میخکوبم میکنه. عکس هات رو نمی بینم، عکسهات جایی توی ته ته قلبم خالکوبی می کنم. قلبم از حرکت ایستاده، دنیا شده قد یک گردو و ته دستم فشرده می شه. بوی تو میاد. پوست تنم آب شده و تک تک سلولهای تنم توی فضا پراکنده شده. نوشته کوتاهت رو می خونم و این سه کلمه ساده "قربان تو عزیزم" رو می نوشم و می نوشم و می نوشم.