من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, May 13, 2008
آشفتگی یعنی نیمه شب بعد یک کابوس دست و پا شکسته یا شاید هم یک خواب معمولی و اصلا نه، بی هیچ دلیل درست و حسابی یهو از خواب پریدن و زمان و مکان رو از دست دادن و هی به اطراف زل زدن و بعد چند ثانیه به یاد آوردن که، آها... اینجایی و این اینجا یعنی خونه ات، خونه ای که با گذشت چندین سال حتی یک بار هم خوابش رو ندیدی.
آشفتگی یعنی سر کارت موقع نوشتن گزارشی، چیزی، فراموش کنی چی می خواستی بنویسی، کلمه رو گم کنی ، نه به فارسی نه به دانمارکی نه به انگلیسی و نه به هیچ زبان مرده و زنده دنیا نتونی بگی آنجه رو می خواستی بگی و با اینکه هزار بار فایلهای به هم ریخته ذهنت رو جابجا کردی باز هم توی گل بمونی و یک آن پیامبر وار برات روشن بشه که آها...سی نایل شدن یعنی این.آشفتگی یعنی ساعت یازده شب گوشی تلفن رو با حسرت به گوش چسبوندن و با اینکه سیصد بار صدای زنگ تلفن رو از اونور خط شنیدی و میدونی دستی نیست گوشی رو برداره اما باز احمقانه شماره گرفتن و احمقانه تر منتظر شنیدن یک الو بودن.
آشفتگی یعنی مریضی رو که نمی شناسی و برات کسی نیست جز یک پرونده و یک مشت حروف و اعداد و یک تاریخ تولد و چندین برگ آزمایش و اسکن و جراحی و نمونه برداری و شیمی درمانی... یهو از دست دادن و تمام روز از شدت نارحتی لرزیدن و از دست دادن تمرکز و ندونستن این که آخه چه مرگت شده که باید برای این یکی، به خصوص این یکی اینجور حالت کن فیکون بشه و بعد کار دویدن به سمت خونه، توی حمام لباسها رو در آوردن جلوی آینه ایستادن سینه ها رو معایته کردن و دنبال لمس جیز نا آشنایی گشتن و بعد از یک کاوش جنون وار زار زدن، عق زدن ، به کسی که نمی دونی کیه بد و بیراه گفتن و تا آخر شب مثل برج زهرمار توی آینه به صورت خودت تف انداختن و کسی نباشه بهت بگه که تو مسوول بی مادر شدن یه پسر بچه چهار ساله نیستی، نبودی، هیچ وقت نبودی.
آشفتگی یعنی چشم امید به فردا، یعنی تعطیلات تابستون، یعنی توی بهشت با تنهایی دست و پنجه نرم کردن، یعنی سردرد های میگرنی داشتن، یعنی همه اش درد چیزی رو داشتن، یعنی میل به فرار کردن، یعنی جیغ بنفش سر یک دشمن خیالی کشیدن.
آشفتگی یعنی گم شدن در پیچ و خم های ندانم کاری، یعنی در بار گی ها نشستن و دابلت اسکاچ نوشیدن و سر و ته شدن و فراموش کردن ته مانده چیزهایی که یباید یادت می مونده.
آشفتگی یعنی همه این چیزها، آشفتگی یعنی من.
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
chera ba khode tinjoori mikoni? chera khodeot a zin ghafasi ke baraye khodet skahti raha nemikoni? pas dig eke ymikhay az in jahanam biay biroon? cher aparvaz nemikoni??? cher arooheto aza dnemikoni? cher aemizari bere be oonja ke mikhad ?chera too ghfas khod skahtat asirehs mikoni?

Anonymous Anonymous said...
به دنیا اومدن یعنی آشفتگی.درست از وقتی که چشات وا میشه آشفتگیات شروع میشه بانو.حتی لحظاتی که خوب به نظر می رسند در واقع واقعی نیستند...سلام/خداحافظ/چیز تازه اگر یافتید/به این دو اضافه کنید/بل باز شود این در ناپیدا در دیوار(حسین پناهی).ممنون که به کلبه تنهای من سر زدید و ببخشید اگه موسیقی وبلاگ شما رو درد آباد گذشته برد.اگه تونستی بازم سر بزن...شعر و ترانه هایی که جلوی اونا نوشتم هیچکس از خودم هستش.اگه خوندی دست دارم نظرت رو بدونم.

Anonymous Anonymous said...
حرفت بیراه نیست عزیزم. ولی اون لذت سکر آوری که تو نویسنده مشهوری بودن هست .اینجا نست. اصلا شاید هم من این طوری خیال می کنم! هیچ بعید هم نیست که خیال می کنم

Anonymous Anonymous said...
آشفتگی یعنی خوابای این شبای من
du levande
رو دیدی؟

Anonymous Anonymous said...
جا میخورم وقتی مینویسی آشفته ای

Anonymous Anonymous said...
Baraye Parasto,
Be omid parvaze bolandash
"A.Shamlo"

Bayad eteraf konam ke kheyli vaght bod ke intor ghosh ya ke cheshm be kasi naseporde bodam.!Merci.