توی فرودگاه که بغلش کردم و بوسیدمش، انگار از طرف تن تو رد شده بود و بوی تو رو میداد. نمی دونم دلم برای تو اینقدر تنگ شده بود یا برای او. من رو برانداز کرد و خیره توی چشم هام خندید. با خودم فکر کردم اگر پدرت بود بیشتر به تو شباهت داشت و من تو رو توی نگاه او میدیدم. این زن با خودش موج مخصوصی رو آورده بود مثل فرکانس رادیو، که با موجهای ناشناسش، عجیب با من همخوانی می کرد.
پرسید دوست پسرم کجاست و من نگفتم که بیرونش کردم این دو سه روز رو. نتونستم بگم نمی خواستم توی خلوت خودم و اسم تو، راهش بدم. گفتم رفته سفر و نگفتم وقتی به زور داشتم می فرستادم خونه دوستش، بد اخلاق شد و خداحافظی نکرد! به جهنم. همه اینها به جهنم. مهم اینه که این زن نشسته روبروی من و حتما اسم تو رو به زبان میاره و از تو میگه.
بلند شد آبی به سر و صورتش بزنه. کیف آرایشش رو هم با خودش برد تا مبادا من او رو بدون رنگ و پودر ببینم. توی این چند سال تا اونجایی که یادمه کسی تا حالا مادرت رو بدون آرایش ندیده، چقدر خوب که اینهمه حوصله داره و ذوق زیبا شدن و زیبا ماندن. چقدر خوب که میتونه با اون لبهای صورتی براقش از تو حرف بزنه و تعریف کنه آبشار نیاگارا چه ابهتی داره و شاید خدا رو چه دیدی، بدون اینکه من خواهش کنم، عکس هایی از تو نشون بده و باز شاید شانس من بود و تو مخصوصا برای من عکسی فرستاده باشی.
سر میز شام بی اشتها تر از همیشه غذام رو سبک سنگین میکنم و به سوالاتی که از من می پرسه جواب میدم و منتظر میمونم تا حرفی از تو بشه.
بی جراتم، ترسوام، بدبختم. نگاهش میکنم که چطور دود سیگارش رو بیرون میده و به آسمون خیره میشه. چای اش سرد شده و قلب من هم. چقدر غمگینه این غروب وقتی آدم پی می بره که عرضه هیچ کاری رو نداره. آرام آرام سرش رو به من بر میگردونه و بدون مقدمه میپرسه: "چرا هستی؟ چرا با خودتون اینکار رو کردین؟" و من تازه یادم میاد از وقتی بغلش کردم و بوسیدمش و دست روی موهای قهوه ای بلندش کشیدم، دلم می خواسته زار بزنم و یادم نبوده و این فراموشی رو جبران میکنم، با صدای بلند و نه از او خجالت می کشم و نه از خودم. می پرسم: نگفته چرا؟ و انگار نمی تونم اسمت رو به زبون بیارم. شاید اسم توی دینای ذهن من، اسمی ممنوع شده که من نمی تونم جمله ی سوالی با اسم تو بسازم. در جوابم سری تکون میده و ساکت می مونه و این سکوت...نمی دونم چه اسمی داره.
از من میپرسه که آیا خوشم؟ و من میگم که هستم و دورغ میگم و می گم که زندگی بد نیست و خوب، انتخاب خودمون بوده و می گم که برای رد زندگی رو گم کردن، برای رد درد رو پاک کردن و برای اثبات بودن، میرم پرش با چتر رو یاد بگیرم و اینکه زمین از اون بالا چه شکلیه و تصمیمات آدمها چقدر توی اون ارتفاع احمقانه به نظر میاد و چقدر همه چیز سطحی میشه وقتی اون بالا به هیچی بندی و توی گوشهات فقط صدای باد رو میشنوی و بعد میگم که توی خواب دیدم که یک بار از هواپیما پریدم و بدون چتر یهو پر زدم و مثل پرنده بالا و بالاتر رفتم. اما نمی گم که تو همراهم بودی و نمی گم که تو رو یک دفعه توی ابرها گم کردم و جیغ زدم و بیدار شدم.
قسمم میده مواظب خودم باشم و من بهش قول میدم که باشم. مینشینیم توی اتاق و من باز هم امیدهای واهی دارم و او هم از همه این امیدها بی خبر. نه از عکس حرف میزنه و نه چیز دیگه. از دوست پسرم هم میپرسه و عکسش رو با دقت معاینه می کنه و گمونم توی ذهنش قیافه او رو داره با تو مقایسه می کنه و من دلم داره پاره میشه و می خوام بگم این کار رو نکن، میخوام بگم...چیزی نمی خوام بگم. میگذارم نگاهش کنه و بعد به من لبخند بزنه و بگه چقدر بامزه اس و سیگار دیگه ای روشن کنه و یادش بیاد که نباید توی خونه سیگار بکشه و هول هول بیرون بره و من این رو به حساب عصبانیتش بذارم و توی دلم آرزو کنم کاش تو اینجا بودی.
manam modathast ke neveshtehat ro mikhoonam .. az ghadimha ke shad boodi ta alan .. ajib delam migireh vaghti mibinam digeh delet shad nist .. harfat va ranjet baram ashnast .. doost daram ke ye roozeh na kheili door biam va bebinam ke dobareh shad shodi .. har joor ke barat behtareh ... barat energy mosbat mifrestam .. be omideh roozhaye behtar
زمان رفتنش هر چی نزدیک تر میشه
قلبم تندتر میزنه
لحظه ای براش نگرانم و لحظه دیگه خوشحال
فقط میدونم که این حس رو تا به حال تجربه نکردم
www.upbaby.blogfa.com
sedaaye faaseleh haast/
sedaaye faaseleh haa,ee ke mesl e noghreh tamizand va baa shenidan e yek hich, mishavand keder...
خوش و پيروز باشي.