این روزها روزهای بحرانه. قراره اعتصاب کنیم برای حقوق بیشترو حقوق مساوی با آقایون. امروز شعارها رو مینوشتن روی پارچه های قرمز و انگار توی دل من چیزی هی غنج میزد. هول بودم. هول هستم. اولین بار نیست که میرم اعتصاب اما با اینحال یهو یاد ایران میافتم. یاد اینکه حق اعتراض نیست . اصلا حق هیچ چیزی نسیت.
همکارم میترسه اعصابها طولای بشه و دولت اون رو غیر قانونی اعلام بکنه و ما به ازای هر ساعتی که غیر قانونی اعتصاب کنیم جریمه بشیم. او میگه و من به این فکر میکنم که مردم من جریمه های وحشتناکی رو تا حالا پرداخت کردن. خیلی غصه ام میگیره و بعد حس میکنم چقدر لوس شدم و به خودم به فارسی میگم بپا النگوهات نشکنه!
...
دیپرشن بهار هنوز ادامه داره.
...
همه چی داره بی معنی میشه. دلم برای خلیج فارس هم میسوزه هم نمیسوزه. یاد کاترین میافتم توی گروه پزشکان بی مرز. میگفت آنقدر از دانمارک دور بودم که فکر میکنم توی فضا به دنیا آمدم و متعلق یه جایی نیستم. میگه یکبار جان بچه دو ساله ای رو از مرگ حتمی نجات بده اون وقت وطن برات مسخره ترین کلمه میشه. منتظرم من هم توی فضا به دنیا بیام. منتظرم من هم راستی راستی بی وطن بشم.
بعد از مدت ها که برگشتم بین وبلاگ ها و خوندن و ارتباط دوباره، باز هم پیدا کردم نوشته هات رو.مثل همیشه دوست دارم.
و چقدر چیزها عوض شده...نمی خوام چیزی بگم که مبادا خاطره ای به یادت بیارم یا ناراحت بشی...
به هرحال خوندن نوشته هات رو همیشه دوست داشتم.از همه ی حال ها زیبا می نویسی.
جان اما چرا لینکت باز نمیشه تا من بتونم وبلاگت رو ببینم؟