من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, April 03, 2008
توی سرما توی حیاط دور میزنم. درختها کم کم بیدار شدن و سوز هوا، سوز بهاره. پای درخت سیب و گیلاس از بس گل نرگس کاشته، یکپارچه به زردی میزنه. میشمارم. دویست و دوازده تا نرگس کاشته. دستی به پنجره میزنه. برمیگردم. لیوان قهوه دستشه. اشاره میکنه که بیام. سر تکون میدم. حتما قهوه تلخ ریخته بدون شیر. تلخ تلخ مثل زهر، اما من هوس چای کرده ام چای های احمد، همون که تو دم میکردی توش هم یک تکه کوچک هل مینداختی. از پشت پنجره نگاهش میکنم. مشغول نوشتنه یا خوندن، نمیدونم. وقتی دقیق میشم میبینم ما خیلی کم با هم حرف میزنیم. وقتی سر کاریم که هیچی وقتی اون خونه اس یا مینویسه یا میخونه یا تو سایتهای پزشکی دنبال مطلب میگرده، اگر این کارها رو نمیکنه حتما داره گیتار تمرین میکنه و اگر هیچکدوم، حتما با من سکس داره. شاید راستی راستی حرفی برای هم نداریم. به این میگن زندگی پارالل، کاملا موازی. دوباره نرگس ها رو میشمارم. درسته، دویست و دوازده تا. هنوز لاله ها در نیومدن. حتما اونها هم یک رقم نجومی دارن. دوباره به شیشه میزنه. قهوه زهر داره سرد میشه. میرم تو، کاپشن رو میندازم رو مبل و کنار صندلی اش رو زمین ولو میشم. مثل رادیو شروع به حرف میکنم. اول از ایران...بعد از سرکار...چند تا سوال که منتظر جواب نمی شم...راستی تو میدونی چند تا نرگس کاشتی؟ ایندفعه بهم زل می زنه. این نگاه یعنی چی داری میگی؟ مگه نمیبینی کار دارم؟دارم مشکلات بشریت رو حل میکنم؟ دوباره سرش میره روی کتاب.
ما خیلی به حرف زدن احتیاج داریم. حیف که حرفی نداریم. بلند میشه، من رو بلند میکنه روی زانوهاش مینشونه، مثل بچه ها...و چقدر اینکار به نظرم احمقانه میاد. میپرسه چرا غمگینم و من دنبال جواب قانع کننده ای میگردم که بعدش سوال شماره دو نباشه. چیزی به ذهنم نمیرسه. نه حواسم، نه دلم، نه تنم...توی این لحظه هیچ چیزیم اینجا نیست. این یعنی چی؟ یعنی از کی خسته ام؟ یعنی باز هوایی ام؟ یا شاید زمان پریودم نزدیکه و دوباره دیوانگی هورمونی و بی حوصلگی و این اراجیف؟ شاید تنهام؟ بچه میخوام؟ که چی بکنم باهاش؟ تو رو میخوام؟ که من خیلی وقته تورو کم دارم، این که جدید نیست. اصلا اینها چه ربطش به نرگسها؟ دلم ایران رو میخواد؟ روزنامه ها رو؟ کتابها رو؟مامانم رو؟ دوست پسرهام رو؟ مسعود رو، که تنها هنرش فرانسه خوندن بود و کوه رفتن؟ حامد رو، که کلی باهاش مهمونی میرفتم و بعدش بوسه های دزدکی خداحافظی؟ کیوان رو، که بوی عطرش همیشه حالی به حالی ام میکرد؟ اصلا چرا من باید روی پاهای یکی دیگه، یاد دوست پسرهام بیفتم؟
پا میشم چای درست میکنم. چایی که نه چای احمده و نه هل داره و نه دست تو یه فنجانش خورده. میگه بیا آخر هفته بریم یه جایی. میگم باشه، هر جا تو بگی. من و گم کن. میخنده. میگه خلم. آره هستم.
4 Comments:
Anonymous Anonymous said...
حالا ارزش خوندن داشت یا نه؟
کک مؤثری بوده که باعث شده بخونی!

Anonymous Anonymous said...
be shedat weblogeto doost daram va nemidoonam chera dir yaftamet faghat galoom migire az ghami ke too neveshtehate omidvaram ke khodet be ghamginie neveshtehat nabashi

Anonymous Anonymous said...
سلام
من مجیدم. همون که می گفت من یه مردم. ( شایدم مردم خودم خبر ندارم )

به هر حال اولندش که آدرس آخرین وبلاگ اینه
divoon.blogfa.com

دومندش که نوشته اخیرت منو یاد یه شخصیت انداخت. شخصیت جنی تو فیلم فارست گامپ.

سومندش که یه نکته کوچک اینه که از نوشته های قبلیت متوجه شدم شخصیت مادر بزرگت خیلی روت سنگینی می کنه. آیا ممکنه که این موضوع دلیل مشکلات فعلیت باشه.

Anonymous Anonymous said...
elaaaahi begardam divoune.