...
آخ، گلدان رو شکستم. نه اینکه ناراحت گلهای ارکیده سفید باشم که روی زمین پخش شدن، یا نگران جمع کردن سفالهای صورتی هزار تکه...نه، فقط روی تنه این سفالهای خوش آب و رنگ خرد شده توی راهرو، غصه اثر انگشتهایی رو میخورم که دو سال پیش بر روی این گلدان به جا موند و از اون روز بهاری تا همین امروز، من این اثر انگشت رو تیمار میکنم و میبوسم. تا همین امروز صدها هزار بار مرور کرده ام که چطور گلدان رو به طرف من گرفتی و گفتی بگذارمش روی میز اتاق نشیمن. تا همین امروز، هر بار که غنچه های ارکیده لب باز کرده اند، من هم لب به اسم تو باز کرده ام. تا همین امروز، که چشم شور خودم تاب دیدن یادگاری تو رو نداشت، من هزارها بار گلدان به دست وجب به وجب خانه رو قدم زده ام، انگار که با توام، یعنی که تو هم با منی. راستی هنوز هم به قول مادرت انگشتهای سبز داری؟ هنوز هم گلدان میخری و گل میکاری؟ هنوز اول پاییز به داد پیازهای لاله میرسی؟ هنوز هم هر بهار، اتاقها رو پر از سنبلهای سفید میکنی؟هنوز هم برگهای خشک شمعدانی رو هر زور جدا میکنی؟ حتما میکنی. اگر امروز بودی، شکستن گلدان رو نمی دیدی، اما دلت برای ارکیده پرپر میشد.
نه اینکه نگران گلهای ارکیده سفید باشم که روی زمین پخش شدن، نه، من فقط دلتنگ تو ام...
راستی من از اصفهان برات می نویسم:)
راستی من از اصفهان برات می نویسم:)