اولین بار نبود که به لندن سفر میکردم، اما اولین سفرم به لندن بود بدون او.
شنبه شب دعوت شده بودیم به یک جشن عروسی اسکاتیش! بعد از خیمه شب بازی کلیسا و عروس داماد و ببوس و این حرفها، به منزل برادر داماد دعوت شدیم برای شام. سالنی پر از مردهای دامن پوش، با پاهای پرمو و عضلانی و دامنهایی چهار خانه، خانمها عادی تر بودن. شاید چون عادت به دیدن مردهای دامن پوش ندارم، اونهم از نوع اشکاتلندی اش!
صدای موسیقی سنتی کمی کلافه کننده بود و گاهی شبیه به کشیدن آهن به روی شیشه. کمتر میشد کنار بایستی و آروم فقط نگاه کنی. هنوز کنار گود نرسیده، دستی زیر بغلت رو میگرفت جمله هایی پشت سر هم ادا میشه که به علت سر و صدای زیاد و بیشتر به دلیل لهجه وحشتناک اسکاتلندی نصفی اش رو نمیفهمیدی و فقط حالیت میشد که به رقص دعوت شدی. این وسطها پیش می اومد که دستی به جاهاییت میخورد که دوست نداشتی، حالا به عمد یا غیر عمد!
خودم رو از لابلای مردها و زنهای نیمه مست بیرون کشیدم و دنبالش گشتم. ولو شده بود روی یک صندلی و تقریبا با فریاد داشت یه آواز محلی انگلیسی رو با بقیه همراهی میکرد. من رو که دید بلند شد، دستم رو گرفت و شروع کرد به رقصیدن. من رو تقریبا تو هوا میچرخوند. از ته دل میخندید. کاملا مست بود به گمانم من هم مست بودم چون عجیب از این کارهاش لذت میبردم دلم میخواست تا ابد همینجور دور بزنم و اون با فریاد آواز بخونه. آوازی که جز چند کلمه، هیچی ازش نمیفهمیدم. ساعت چهار صبح برگشتیم هتل. سردرد فردا رو با یک حمام طولانی و قهوه تلخ، قابل تحمل کردیم و تا نیمه شب توی خیابانهای لندن ولو شدیم.
اولین سفرم بدون تو عزیزم، چیزی کم نداشت جز تو.
یکی از همکارهای من ایرلندی-نیوزیلندیه و کلی از اوقات با دامن می آد دانشگاه و یه روز با افتخار اعلام کرد که تعداد دامنهایی که داره از شلواراش بیشتره!!