من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, July 24, 2011
دیشب برگشتیم خونه، کمی‌ خسته از رانندگی‌ِ طولانی‌، اما خیلی ریلکس. توی راه هم راه رفت و هم برگشت فقط بارون بود و هوای آبری. صفری بود بدون برنامه ریزی. هر بار دلم نگران هتل شدم و جایی‌ برای استراحت، خیلی‌ خونسرد گفت: "دونت تینک ابات ایت" من هم هیچ تینکی نکردم و همه چیز هم خوب پیش رفت...تقریبا البته. از هلند، آمستردام شروع کردیم. چه شهری...زیبایی محض، پر از کانال، آسیاب، خونه‌های روی آب، تا دلت بخواد موزه. نمیدونم وقت توی آمستردام به این جمع و جوری، اینهمه خط تراموا میکشیدن تا رفت و آمد رو برای مردم راحت ترکنن، ما مشغول انجام چه کاری بودیم؟ شب کنار کانال‌های آب، برای خودش دنیایی داره که فقط باید دید. توی میدان "رامبراند" دو ساعتی‌ نشستیم به گیتار زدن یک پسر هیپی گوش دادیم در حالی‌ که کم کم از بوی حشیش دور و بریهامون گیج میشدیم و خمار.

بلژیک، بروکسل، بسیار شسته رفته، شهری که انگار هر ساعت خیابون هاش جارو میشه. ساعت پنج عصر رسیدیم، به کمک ناویگشن سعی‌ کردیم هتلی پیدا کنیم..ساعت فتح و نیم شب هنوز بدون جا توی خیابون‌ها سرگردان بودیم گرسنه و خسته. نمیدونم چطور بود که هر هتلی پا میگذاشتیم پر بود و آخرین اتاقش رو همین چند دقیقه قبل کرایه داده بود. خستگی‌ کم کم باعث شد رگه ایرانییم بالا بزنه و بشدت مجبور بشم تقصیر بی‌ جاییمون رو گردن کسی‌ بندازم. به مسافرخانه هم راضی‌ شدیم...اما دریغ. مردی که مسول بود آدرس یک "بد اند برکفست" رو بهمون داد اون سر شهر. ساعت نه‌ شب رسیدیم...معنی‌ واقعی‌ بد اند برکفست. یک اتاق احتمالاً چهار متری با یک تخت دو نفره و یک میز که فکر کنم از لی لی پوت آورده بودن. اتاق بغل هم سه‌ پسر ایتالیایی بودن...با سر و صدای فراون...و حمامی که باید مشترک استفاده میشد. سردم بود عجیب. رفتم زیر پتو و تا وقتی‌ خوب گرم نشدم حالم سر جا نیومد.با همه اینها شب بدی نبود.
5 Comments:
جاودانگي مقصد نيست، اما گمان مي‌كنم بايد تدوام راهي باشه كه ظاهرا گريزي از اون نداشتي، تداوم راهي كه توانتو بيشتر ميكنه تا احساس خستگي نكني...مثل همين سفري كه انتخابش كردي و قبل از رفتن شوقشو داشتي،...كه شب کنار کانال‌های آب، برای خودش دنیایی داشت که فقط باید دید...! سفريه ناتموم و نو به نو كه دم به دم شوقتو اضافه ميكنه...احساس خستگي امروزت از توقعيه كه از خودت داري و برآورده نمي‌شه...وقتي خودتو توي زنداني محتوم احساس كني حست همين ميشه...اما وقتي بدوني ميتوني در اين زندانو باز كني اونوقت به اندازه‌ي احترامي كه براي هستي قائلي داراي قدرت ميشي...دست خودته...اين اميد و گمان منه با توجه به تجربيات و تماشاي هستي...فكر كي‌كنم مثل تجربه‌ي خودت:... با همه اینها شب بدی نباشه...

كه چي؟
من چه ميدونم!

Anonymous shokolate talkh said...
hastie aziz,khoshalam ke khosh gozashte.man az oonam ke tarjih midam ba barnameh rizi safar konam.vali khob adventuri ham baraye khodesh aalami dare

Anonymous Aria Lonely said...
سفر خوش بگذره
جاهای خوبی میری
زن های ایتالیا رو مراقب باش اگه با مردی هستی
بد جانورهایی هستند
ممنون
سفر نامهت رو میپسندیم بسی

باز جای شکرش باقیه هنوز میشه ندیده ها رو دید