عوض شده. پستش سرعتش، رنگ چشمهاش و موهاش، حتا حالت نگاهش، اما وقتی حرف میزنه، خود خودشه. روبروی هم ایستادیم و فقط به هم نگاه میکنیم. میگم خوش آمدی، میخنده. استخوانهای شونه هاش زده بیرون. بغلش میکنم، و حس میکنم یک آدم دیگه رو در آغوش دارم. دلم نمیخواد رهاش کنم. حرف دارم، فقط حرف دارم که یک ریز بریزم بیرون. میخوام صداش رو بشنوم. میخوام حرف بزنه و من هی نگاهش کنم ببینم چطور لبهاش حرکت میکنه. توی خونه با همه جا سرک میکشه. خونه رو بوس میکنه، میگه دلم برای خونه تنگ شده بود، باور میکنی هستی؟ میگم اره و نمیفهمم چطوری خودم رو پرت میکنم توی آغوش استخوانیش و دلم میخواد میتونستم هر خودم جذبش کنم. تو این التهاب تمام نشدنی، هی از خودم میپرسم چه مرگته هستی، دلتنگ تنشی یا خودش؟ فقط همینقدر میدونم که نفسم برای همه چیش بند میاد. هول دارم، میترسم یکهو غیب بشه و من گمش کنم. خودم رو رودی میبینم که میریزه توی دریاش. چقدر عجیبم، چقدر برای خودم تعریف نشدنیم. خوبه، همین خوبه. مثل قبله، نه،گرمتر از قبل، طوفانی تر و مهربون تر از قبل. خسته نمیشام انگار. چه شده هستی؟ مگه میشه بعد از این طوفان، دوباره زندگی عادی رو از سر گرفت؟ مگه میشه اصلا زندگی کرد؟
حرف میزنه، از همه چی، از کارهاش، از اونجا، از فقر، از مرگ، از نداشتن ها، از میل دوباره به رفتن، و میپرسه من چطورم و تنها یی سخت بوده یا نه، و من چه باور نکردنی میگم که همه چیز خوب بوده و فقط جای اون بوده که خالی بوده و همین. و دوباره غرق میشم در دنیای قشنگش و دوباره غرق میشم توی دریاش. زندگی میکنم به معنی واقعی.
خوش باشین
بالاخره به سر رسید ! :)
شاد باشید.
ye donya ghashang bood!
kheyli bishtar az ye donya delam mikhad :)