سه شنبه
گوشی تلفن توی دستم و ذهنم دنبال چیزی می گرده که نمی دونم چیه. می گی آمدی شهر لوند وآخر هفته میتونی بیایی کپنهاگ و اگر می تونم و می خواهم می تونیم هم رو ببینیم و چند ساعتی با هم باشیم. حرف از توانستن نیست. هیچ وقت نبوده. آخر هفته من تنهام. تنهای تنها و این تنهایی یعنی توانستن. تازه اگر هم تنها نبودم باز هم توانستن زیاد دور نبود. اما خواستن...تو می دونی خواستن توی تمام ذرات وجودم هست. اصلا همین فاصله کوتاه من و تو یعنی له له وقیح من برای رسیدن به تو. گوشی رو می گذارم و آوار فکرهای درهم و برهم بر سرم می ریزن. مهم نیست، من به تمام اینها عادت دارم.
چهارشنبه
هزارها بار تو رو در خواب می بینم و هزاران بار با جمله های تکراری رو تکرار می کنم و صدها هزار بار به چهل و پنج دقیقه فاصله ای فکر می کنم که بین من و تو هست و میلیونها بار وسوسه می شم که این فاصله رو کوتاه کنم و به سراغت بیام و بگم گور پدر همه چیز و نه منتظر آخر هفته بشم و نه اس ام اس یا تلفن تو. اما چرا راهی نمی شم؟ روزها کش میان.
پنج شنبه
شک می کنم به خودم، به تو، به آن دیگری. شنبه کشیک شب داره و تازه اگر هم بود مگه فرقی هم می کرد؟ اما من باز هم با تب و تابی دست به گریبانم که پایانی نداره. هرگز اینهمه بی دلیل به موبایلم خیره نشده بودم که توی این دو روز. اس ام اس ات که می رسه از جا می پرم. جمعه عصر، ساعت شش و نیم، هتل اس آ اس و طولانی ترین عصر پنج شنبه دنیا شروع می شه.
جمعه
. چیزی درونم می جوشه و از رگهای گردنم توی سرم میره. تمام روز سرکار حواسم پرته. حال خوشی ندارم. نمی خوام به چیزی فکر کنم. نمی خوام خودم رو اسیر کنم. به دیدن تو احتیاج دارم. تو همین نزذیکی ها هستی. توی همون هوایی نفس می کشی که من، همون آفتاب بی رمقی رو می بینی که من، همون ثانیه هایی رو می گذرونی که من...بدون پس و پیش. برای تصور تو لازم نیست فکر کنم الان شبه یا روز، الان سر کاری یا خونه. اصلا الان احتیاجی به تصور تو ندارم. چند ساعت دیگه روبروی تو خواهم بود و حتما با چشم هام مشغول نوشیدن توام.
...
تو مثل همیشه خیلی قشنگ می خندی. نمی دونم چی می گم، فقط تو رو می شنوم. کلی حرف داشتم برات، تو ادامه بده من هم کم کم یادم میاد چی می خواستم بگم. نه بهتره فقط سوال کنی. وقتی می پرسی می دونم چی باید بگم و چه جوری. غذا از گلوم پایین نمی ره. فکر می کنم باید حتما حرفی بزنم وگرنه حرف زدن با تو کم کم یادم میره. فکر می کنم به تمام هزارها جمله ای که برات آماده کرده بودم و الان اصلا یادم نمی یاد چی بوده. شاید نه، اصلا از همون اولش حرفی نداشتم و خیال می کردم می تونم برات قصه بگم . سرت رو گرم کنم و نگذارم بفهمی که چقدر مهربانانه حرف زدن یادم رفته و چقدر دور شده ام از تکرار جمله های ساده به زبان ساده و شکسته بسته مادری و چقدر دلتنگم از بالا پایین شدنها و بدتر از همه از اینکه بعد اینهمه سال زندگی، جرات ندارم با خودم روراست باشم. می ترسم بفهمی که مثل دنیای بچگی ها که هر روزش پر بود از معجزه، من هم می خوام برای خودم معجزه بسازم و برای همینه که دلم به هیچی بند نیست و شاخه ای نیست که روش نپریده باشم و هوسی نیست که حدالاقل توی خیالم نچشیده باشم.
خودم رو برات باز می کنم. دل به دریا می زنم. تو همیشه شنونده خوبی بودی. غذام نیمه تمامه. آدمهای دور وبرمون عوض می شن، زمان از روی سرما می گذره و من خودم رو برای تو می خونم. یه جایی این وسطها انگار بهت گفته ام که دلم می خواد با تو باشم. سرم درد گرفته اما مهم نیست. می پرسی که خسته شده ام از نشستن، می گم آره. می پرسی بریم بالا اگر دوست دارم و من به سه شماره بلند می شم و حتی قبل از تو راه می افتم. از پنجره اتاق تو می شه صدها هزار ستاره کوچک دید و وای که من چقدر عاشق ارتفاعم حتی اگر طبقه نهم هتل باشه. چمدانت گوشه اتاق، مرتب مثل همیشه. لیوانی آب سر می کشم و فقط نگاهت می کنم. نمی دونم چی توی ذهنم می گذره. جمله ای رو آماده کردم، یک سوال. اما جرات ندارم. چرا اینقدر ترسو ام؟ روبروم می ایستی و من تمام آتشفشانهای دنیا رو توی سرم حس می کنم و تمام باید ها و نبایدها رو در یک لحظه از پنجره اطاقت بیرون می ریزم و نوشته هایی رو توی ذهنم خط خطی می کنم و دستهام رو تا آنجایی که می تونم دور کمر تو حلقه می کنم از ترس اینکه چیزی یا کسی همین لحظه رو از من بگیره و من آمیخته به عرق سرد، توی تختخوابم بیدار بشم و ببینم همه اینها رویا بوده، کابوس بوده و یا هذیانهای یک تب زده. نه،من بیدارم و بوی عطر تو تنها چیزیه که از سوراخهای بینی ام به درونم میریزه. پر می شم از تو و خودم و تازه اون موقع است که می فهمم من به معنی واقعی به تو محتاجم. هرگز اینقدر دوستت نداشته ام که این لحظه. به نظرم می رسه تو تکه ای از وجودم بودی که از دستت دادم و توی اون ثانیه ها دوباره به من برگشتی. تو رو حتی بیتشر از اون روزی دوست دارم که توی اون آپارتمان کوچکمون برای هم نقشه سفرمون به فرانسه رو می کشیدیم و تو بی مقدمه مکث کردی، نگاهم کردی و گفتی: تو باشی من چیزی کم ندارم. اون روز من خودم رو توی قصه ای تصور می کردم که هر صفحه اش پره از عشق و محبت. اینها زندگی من بود، چیزی نیود که توی هالیود اتفاق افتاده باشه. اینها همه توی اون اتاق کوچکمون پیش آمده بود، کنار پنجره رو به اون باغ کوچک. اما امروز ...
می بوسمت. تنت طعم همیشه رو میده به اضافه یک دنیا تشنگی من. کنارت آروم می گیرم، هر دومون آروم می گیریم. چشم هام رو می بندم، دلم می خواد بخوابم. حرف می زنیم. می خندیم. ساکت می شیم و تو از من عذرخواهی می کنی. عصبی می شم، انتظار این رو ندارم. از ترس اینکه من رو به یاد کسی بندازی دوست دارم جلوی حرفهات رو بگیرم. حق نداری این خوشی رو از من بگیری، حق نداری همه جیز رو خراب کنی. خوب می دونم چه کرده ام. ساکت می شی. توی دلم همه چیز هست جز پشیمانی. می خندی و این حقیقت مثل سیلی توی صورتم می خوره که من مدتهاست تو رو توی واقعیتم از دست داده ام و باید با یادت خوش باشم و با سوالهای نپرسیده ام دست و پنچه نرم کنم تا سفر بعدت و فرصت کوتاهت برای بودن با من. مهم نیست اسم این دیدنها چی باشه.
...
یک هفته ای از اون روز میگذره. من دچار رخوتم.