شب آرومیه. خبری نیست. کسی زنگ نمی زنه. اتاق کشیک ساکته، یک سکوت کمی وهم آور. به سکوت بیرون گوش می دم. با خودم می گم کاش لپ تاپم بود، کاش می شد به مامان زنگ بزنم، کاش کتابی با خودم آورده بودم، کاش حرفی با همکارم کاترین داشتم، کاش اصلا یکی همین الان زنگ می زد، کاش من اینقدر دلم چیزهایی رو که الان در دسترسم نیست، از من نمی خواست. چشمم روی صفحه مجله خیره مونده. عکس ها رو هم میبینم و هم نمی بینم. به تو فکر می کنم و اینکه تو چرا باید درست توی این لحظه به فکر من باشی؟ به مادرم فکر می کنم و اینکه الان توی رختخوابش خوابیده و شاید در طول روز، من حتی یک ثانیه هم از خاطرش نگذشتم و اصلا نمی دونه که روزی نیست که جاش برای من خالی نباشه و آخر هفته ای نیست که من هوس نکنم یک لیوان چای باهاش بنوشم. به بابا فکر می کنم که یادش من رو سر تا پا می سوزونه و حتما نمی دونه که من توی تنهایی هام ساعتها براش حرف زده ام و براش اتفاقاتی رو که افتاده تعریف کرده ام. از احساسم گفته ام، از حرفهایی که شاید به هیچ کس نتونستم بگم.
بر می گردم توی اتاق کشیک. امروز دوازدهم نوامبره. یعنی دو ساعته که شده دوازده نوامبر. یکی از روزهای معمولی، حتی برای من.