سه هفته مرخصی ها مون رو به اضافه کاری های پس و پیشمون وصل کردیم و شد چهار هفته و سه روز! و رفتیم سفر. یک هفته ای به دیدن همه سوراخ سنبه های ایرلند گذشت، سه هفته اش به گشت و گذار توی در و دهاتهای ایتالیا و سه روزش هم به خونه تکونی و خستگی هیچ کاری نکردن و درآوردن!
از اخبار ایران بی خبر بودم وقتی برگشتم. ای میلم رو باز کردم و خوندم و گریه کردم. یاد وقتی افتادم که بابا رفته بود. نمی دونم چرا حسش اینهمه شبیه از دست دادن بابا بود. شاید به این دلیل ساده که دیگه هیچ وقت نمی تونستم اون صدا رو زنده بشنوم. اون موقع ها یه جایی تو دلم ریش میشد وقتی یادم می افتاد که دیگه صدای نازنینی از پشت تلفن نمی پرسه" خوبی دختر بابا؟" اینبار هم همین حس بود. من حالا مثل خودش توی "سرزمین سبز" زار می زدم. تو این حال و هوا اومد بالای سرم پرسید چی شده. هر چند طفلک به این هوای ابری گاه و بی گاه عادت کرده! گفتم چه اتفاقی افتاده. مکث کرد گفت : آره مثل فلانی وقتی که من تین ایج بودم مرد و من هم تقریبا همین حال رو داشتم" فلانی رو نمی شناختم. این به اون در...تو فلانی من رو نمی شناسی من هم فلانی تو رو! باید با کسی حرف می زدم که فلانی من رو بشناسه و همون قدر ازش خاطره داشته باشه که من. زنگ زدم به مادرم. پرسید سفرم چطور بوده و من زار زدم. من و مادرم او روزهای دور، ساعتها توی آشپزخونه با صداش حال کرده بودیم و برای هم شعرها رو تکرار کرده بودیم. مامان فن بزرگش بود و نشد فیلمی ازش بیاد و برای من نفرسته. مامان هم گریه کرد از پشت تلفن، شاید به زار زدن های من. گفت یک ماه نبودی از خودت بگو. اما من به نحو خودآزاری دلم نمی خواست از خودم بگم. آره، راستی راستی حال و هوای رفتن بابا رو داشت.
...
عکس ها رو آورد. با هم دیدیم. چقدر خوش بودم اینجا...چقدر نازی توی این عکس... دیشب فیلم ها رو هم آماده کرد. گفت : بیا خاطره هامون رو ببین. عجیبه، به همین زودی اینها شد خاطره. اینهمه عکس، اینهمه دیدنی، اما من چرا حال خوبی ندارم؟
...
دیشب مامان زنگ زد. پرسید حالم چطوره؟ شروع کرد از خودش گفتن. از تنهایی، سختی های ایران، نا امنی، ... از خیلی چیزها. گفتم بیا اینجا. این پا و اون پا کرد. می خواست چیزی بگه، می دونستم. گفت با آقایی از چند وقت پیش آشنا شده. طرف دوست فلانیه و آشنایی بهمان و چه می دونم چی، میخوان با هم ازدواج کنن. می خواسته قبلا بگه، گویا چند باری هم تلاش کرده بوده، اما من بهش راه نداده بودم. حالا می خواد از من بپرسه نظرم چیه. نمی دونم چی ام شد؟ نمی دونم آیا دلم گرفت؟ ازش بدم اومد؟ برا بابا دلم تنگ شد؟ نخواستم ببینم کسی جاش نشسته؟ نمی دونم چی. هر چی بود حس بدی بود. مادر بیچاره من توی این سن و سال از دختر گهش می پرسه که کاری که می کنه درسته؟ می خواد از من تایید بگیره؟ که چی بگم؟ اصلا من که خودم رو از تنهایی بیرون کشیدم و رفتم کاملا توی خاکی...حالا من با کانسپت این تنهایی و دو انسان بزرگ شده در دو دونیای مختلف و غم دوری و نشنیدن صدای بابا و "او" ی عزیزم چه بکنم؟
یادش به خیر وقتی می گفت:" آی علی عابدینی، علی عابدینی کجا غیبت زد؟". من حالا چی بگم؟ از کی سراغ بگیرم؟ بگم به مامان که به من چه؟ خودت می دونی. اگه اینطوره چرا حالم بد شد؟ چرا ناراحتم؟
...
حق اظهار نظر ندارم مامانی، تنهایی، می دونم. برو خوش باش.
...
دیشب خیلی راحت خوابیدم. گمانم دیوی توی تنم مرده.
delam nemikhast inaro to postet bebinam
;-)
تو اين هفته اخير،نوشته های "هستی" دوباره با من اين کار رو کرد. آرچيوش رو تقريباً بلعيدم. چقدر گل و گشاده اين دنيا. چقدر فرق دارن آدمها.چقدر راه های متفاوتی هست واسه انتخاب به عنوان راه زندگی.
اينجاست که شک می کنم و باز نمی فهمم که کجام و در چه حال.
http://hanoozdarsafar.blogfa.com/post-32.aspx
سلام
شما توو اون بلاد فرنگ گردو خاك هم دارين ؟!!