من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, March 02, 2008
ده نفر نسشته بودیم سر دوره های اولیه آشنایی با عملکرد پزشکان و پرستاران بی مرز. چند جلسه اول مشترکه و بعد گروهها از هم جدا میشن. باید خودمون رو معرفی می کردیم، سابقه کارمون رو می گفتیم و اینکه چرا اصلا اونجا نشستیم. 6 نفر پزشک بودن و بقیه پرستار. به من که رسید گفتم از کجا آمدم و چند ساله دانمارکم و از این چیزها. رییس گروه با یک حساب سر انگشتی و با سرعت گفت پس تو جنگ ایران و عراق رو تجربه کردی و چند سالت بوده وقتی جنگ شده و بعد پرسید چه تجربیاتی از جنگ دارم و چی دیدم و از این جور سوالها. من هم سخنرانی کوتاهی کردم و گفتم که الان تو سازمان زنان به صورت والنتری کار می کنم. تو این بین، دیدم نگاهها اول آمیخته با ترحم شد، بعد کم کم تعجب ، بعد ناباوری و بعد تلاش برای نمایش احساس هم دردی برای نوجوانی مثله شده و جوانی به گند کشیده شده و احتمالا روح لگد شده من و نسل بدبخت من، و کار به جایی کشید که دیدم آقایون و خانمها کم کم می خوان من رو روانکاوی کنن. سر و ته قضیه رو هم آوردم و رفتم رو کانال دروغ، و گفتم بابا اینها گذشته و من کلی روانکاوی شدم و اصلا حتی بهش فکر هم نمی کنم و این جور دروغها.
بیرون آمدم توی ماشین سی دی معین رو روشن کردم و تا خونه غرق خاطرات اون سالها شدم.
...
آدم باید چکار کنه وقتی دیوانه فکر هم آغوشی با کسی میشه که مرده؟
...
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
چه فکر نازک غمناکی