هی به خودت میگی نه گله نه شکایت…هیچی، مثل بچه آدم زندگیت رو بکن و خدا رو شکر، چلغوز جان، زندگی سخت تر از آنچه میتونست باشه نیست، اما فایده نداره. هی به چیزهایی که باید وقتی سر از تخم در میاوردی بهت یاد میدادن و یاد ندادن، فکر میکنی آتیشی میشی و نه دستت به جایی بنده و نه میتونی از کسی انتقام بگیری که دلت خنک بشه، مجبوری تا تهش رو بخوری و بگی خدا رو شکر که بد تر از این نشد. سر کار اگر زبان درازی نکنی کلاه میره سرت، باید همیشه آماده جنگ باشی، زره یک دستت و شمشیر هم (گاهی البته که زره اثر نکرد!) دست دیگه. این شده رسم دنیا. به همکارت میگی این چه مدلشه که یک هفته مدام وظیفه تو شده که هی وسایل لازم قفسههای ریکاوری رو پر کنی…مگه وظیفه خودش هم نیست؟ با پر روی میگه من با اینکار حال نمیکنم! انگار تو پیشونی تو نوشته ” انبار دار”. وقتی هم اسلحه رو از رو ببندی بهت میگن وقیح. اما من فکر میکنم وقیح بودن بهتر از ک. خل بودنه. یعنی اینجا چارهای نداری جز اینکه یا جیغ بشنوی یا جیغ بزنی، حد وسط نیست اگر هم باشه یاد نگرفتی کجاست مثل باقی چیزها که یاد نگرفتی…یعنی نه اینکه نخواستی یاد بگیری، اصلا ندیدی که یاد بگیری.
گاهی نفرت مثل یک شیشه سرم قندی نمکی، با هر اتفاق کوچک و بزرگی که میفته، قطره قطره میره توی خونت و بدون اینکه بفهمی یا از وطنت متنفر میشی یا از سرزمینی که توش زندگی میکنی. وای به حالت اگر به هر دوش همین حس رو داشته باشی.
دوم اینکه سلام
خوبی؟
It is an art, and we can still learn it :)