عصرها گیر داده به راه پیمایی طولانی. اگر سر کار نباشیم حتما شال و کلاه و سگها و یکی دو ساعت پیاده رو گز کردن. دمبل میزانه، شنا میکنه، میدوه و بعد هم خسته میفته رو سوفا. میترسه از چاقی. آبی زیر پوستش رفته و هی دو روز یکبار روی وزنه میایسته. پلو و خورشتها کار خودش رو کرده. خوش اشتهاست و عاشق غذاهای ایرانی. آخر هم به من گیر میده که پلو درست نکنم. من از از روی عصبانیت آشپزی رو در بست گذاشتم در اختیارش. دار و فریاد میکنه، بهانه میاره که وقت نداره، بلد نیست، یادش رفته و هزار داستان دیگه. گفت فقط سبزی و ماهی درست میکنه، فقط استیک بی چربی انگلیسی، فقط سیب زمینی...گفتم بکن. چاقی بهش میاد. باید چند کیلوئی بهش اضافه بشه. ساعت ده شب میره دو. باقی روز وقت نداره. من اما مینشینم خونه. حالش نیست، سرده، تنبلی میکنم و فکر میکنم به اندازه کافی در طول روز راهروهای بیمارستان رو گز میکنم، احتیاجی هم به رهپیمایی یا دو ندارم. نفس سگای بدبخت که برید بر میگرده، خیس عرق. میگم دیگه اینها رو با خودت نبر، کو گوش شنوا. میبینم که خسته هست. میگم داری پیر میشی، به خودت رحم کن، میخندم، برای من این حرف جوکه. مثل برق میجهه از جاش. نمیدونم چرا اینقدر براش مهم شده. شوخیم گرفته، میخوام اذیتش کنم. میپرسم نکنه با کسی آشنا شده، میگه چی میگی بابا...ولش نمیکنم. سر رو بالش نگذشته، داره از حال میره. سر میگذارم روی سینه اش. قلقلکش میدم، دنبال چربیهای خیالی شکمش میگردم، هنوز دنده هاش رو میشه به راحتی شمرد. تنش داغه. میخزم روی سینه اش، دلم میخواد وزنش رو حس کنم. لای چشمش رو باز میکنه، خیال میکنم نمیتونه از این وسواسه خلاص بشه. میگه: دونت...پلیز. و سر تکون میده. باورم نمیشه. برای اولین بار به من میگه نه. کنف شده برمیگردم سر جام. بهم برنمیخوره، شاید هم میخوره، هر چی هست برام عجیبه و باور نکردنی. خوب اینجوری هم میشه. بعدش خوابم نمیبره. فکر کنم بد عادت شدم.
I will peek here more often in future
well done
age too in vaziat behet migoft *yes* ajib bud :D