به تی وی خیره شدم. فکرم اما همه جا هست جز آنچه بر صفحه میگذره. فکرم دور توربولنسهایی میگذره که این چند وقت اخیر داشتم و این سکوتی خالیای که در وجودم جا خوش کرده. بیشتر وقتها ساکتم، او هم حرفی نمیزنه. با حوصله صبر میکنه، اینرو از چشم هاش میفهمم، از اینکه دو سه هفته یی هست که برای تمرین به منزل دوستش میره. مطمئن نیستم این حوصله کی به پایان میرسه، کی به من هی میزنه و برای شلوغی های خودش دلتنگی میکنه. حتا نمیدونم خودم کی برای خودم دلم تنگ میشه. غصههای هست که هر از گاهی میان مینشینن روی دلم، و من همه رو پس میزنم، حتا گریههای مامان رو برای خاله مریضم، که کنسر وجودش رو اروم آروم میخوره. این روز ها روزهای گریه نیستن، با اینکه خوش بودن جرمه. با این حال من به طرز محسوسی به مرز پایانی رسیدم، به اونجا که دلت ناکجا آباد میخواد.
زیر چشم نگاهش میکنم که دراز کشیده روی سوفا، یک دستش زیر سرشه و با دست دیگه ادمیرل رو ناز میکنه. این چند وقت گذشته به درک دیگه یی ازش رسیدم. درکی که ساختههای ذهنی ایم رو به هم زده و از نو ساخته. درک دگرگون از آدمی که این دو سه ساله به زندگی خودم راه دادم، بارها زیر ذره بین پیشفرض های ذهنیم قرارش دادم، انالیزش کردم، باهاش جنگیدم یا خوش بودم، و گاهی، فقط گاهی تشنجات ذهنی و روحیم رو باهاش قسمت کردم. چرا نباید تصور کنم که باورهای ذهنی او هم همینقدر نسبت به من به هم ریخته؟ وقتی بدون کوچکترین تردید من رو به حال خودم میگذره، وقتی هیچ اشاره یی به زلزله گذشته نمیکنه، وقتی کنار من دراز میکشه و من تنها صدای نفس هاش رو میشنوم و غوغای پنهان درونش رو، وقتی پاهاش رو سر میده روی ساق پای من، و ارتباط تن هامون به همینجا ختم میشه...در تمام این لحظات، میدونم که من رو تخمین میزنه، میسنجه، و به انتظار میمونه. خوبه که اینطوره. فهمیدمش. من رو فهمیده. میدونه که مکالمه با آدمی که هنوز در حال دورانه، بیفایده هست. اینرو میدونه نه به عنوان یک پزشک، میدونه به عنوان یک همراه. اینکه کی از این همراهی خسته بشه، داستان جداگانه ایه.
خسته از خیره شدن به تی وی، میپرسم که دوست داره ایستر بریم سفر. از جاش میپره. انتظار این رو نداره، حتما نداشته. میگم هر جا، هر چی، فقط بریم. و اینجور میشه که من تصمیم میگیرم " همراهی" رو باهاش دوباره تکرار کنم.
your weblog reader
عيدت مبارك
خوشحالم كه همراهي رو در پيش گرفتي. شاد و سربلند باشي و چه خوب كه مي تونيد همديگه رو به اين خوبي درك كنيد!
يه تيكه اش رو هم خيلي خوب توضيح دادي همون كه گفتي "دركي كه ساخته هاي ذهني ام رو به هم زده" و من چقدر خوب اين رو درك مي كنم و بعد از مدتي مي فهمم كه چقدر يه نفر مي تونه متفاوت باشه با اون چيزي كه ذهن من ازش ساخته!
شاد و سربلند باشي و خوش بگذره بهتون
همين
فقط بفهمه
سلام
سال نو مبارك
اميدوارم سال خوبي داشته باشين
گرچه سال شما خيلي وقته شروع شده
می بینی زندگی برای هر کدام از ما بازی هایی دارد و این بازیها برای هر کسی خاص اوست.
و قتی می گویی «خوب میدونی چه باید بکنی» نشان می دهد که موقعیتم را می فهمی و این
خوشحالم می کند
امیدوارم دوران نقاهتت هم جسمی هم روحی زودتر تمام شود و به سلامتی کامل برسی
قربانت
مخلصیم
سلام
اين صبر و اين درك مثبت
..
ما هم اولين همراهي رو ايسترن تجربه مي كنيم
مي ريم شمال
ديدن خونواده اش
كه بي صبرانه در انمتظار اين دختر شرقي ان
...گاهن خشكم مي زنه...چه طور به اين صبر آرام رسيدن؟؟
جاتون سبز بود
سبز
سال نو مبارک
برات آرزوی خوشی و آرامش دارم.
خیلی خوبه که تصمیم به همراهی گرفتی.خوشحالم
نمی دونم چرا کامنتم برات نیومده سال نو مبارک
مواظب خودت باش شدیدا" گرفتارم برام دعا کن. راستی تو نمی یای ایران خیلی دلم می خواد ببینمت.