بهار میرسه، من این رو نه از روی سنبل ها، لالهها و نرگسهای بی رنگ و روی مراکز خرید میفهمم، که هنوز سرمای هوا اجازه نداده از گلخونه بیان بیرون، و نه از روشن شدن تدریجی هوا، که هنوز باد بی پیر نگذاشته قشنگیش رو ببینیم. من بهار رو از روی تن خودم میفهمم، از اینکه پوستم به نو شدن احتیاج داره و روحم فهمیده که تغییری در راهه. از اینکه گوشههایی از ناخوداگاهم یک دلتنگی خفیف رو در خودش جا داده، دلتنگی نبودن و بوی سفره هفت سین رو نچشیدن. نه اینکه دلتنگم و درگیر نوستالژی، نه، فقط یک جور حس بیقراریه، حس نبودن در عمق یک باور مشترک، حس فاصله گرفتن از هوای یا مقلب القلوب، حس گم کردن تدریجی سیزده بدر در روزمره گیهای زندگی غربت، حس نبودن در جمع اشنا.هیچ چیز نمیتونه این حس رو در خودش جا بده. میشه شاید رفت توی یکی از جشنهای سال نو ایرانی، جایی جمع شد، رقصید، حاجی نو روز رو دید، سمنو خورد...رقصید، نوشید و شب هم برگشت خونه و هی زنگ زد به مادر، دائی، دوستان و هی تبریک گفت و آرزوی خوشی کرد و پیروزی. میشه هم موند پای یک هفت سین همیشه ناقص در آرامش، سبزی پلو خانگی رو بو کشید، موزیک ملایم گوش کرد، و بدون شنیدن صدای مجریهای مهربان و خوشحال تی وی فارسی به سال نو وارد شد، صورت تنها عضو خانواده رو بوسید و به زبانی غیر از فارسی گفت: عیدت مبارک. میشه با این چند ساعت آخر سال هر کاری کرد.
بهار میرسه و من هر سال بیشتر به این باور میرسم که نصف راه زندگی رو رفتم و هیچ نمیدونم نیمه دیگر رو چه طور قراره طی کنم. چقدر سوال برانگیزه که این حس گذشت زمان، کمتر در روز تولدم به سراغم میاد، اما بهار...هر بهار این حس عجیب هجوم میاره ، و امسال کمی بیشتر از هر سال، شاید چون پوست انداخته ام.
روزگار آشفته ایه. به تدریج به خودم میام، دوباره به زندگیم میرسم، دوباره برای سلولهای انفرادی سبز ها، توی ذهنم پنجره میسازم، دوباره فرصت میکنم از دور به خودم نگاه کنم و این من سرگردان رو مثل عروسک خیمه شب بازی به حرکت در بیارم، دوباره با شریک زندگیم پیاده روی کنم و گاهی به همه چیز بخندم.
زندگی یک ملودرمه، میشه از ته دل سرش فریاد زد و بعد با آرامش گفت عیدت مبارک.
عیدت مبارک باشه سال خوبی داشته باشی ولی بدون ما هم که اینجا هستیم هیچ کار خاصی انجام نمیدیم وجشن خاصی هم برگزار نمیشه همه توی خونه هاشون چپیدن و یه سفره انداختن و منتظر توپ سال نو هستن تا دوباره از اول همه بدبختی هاشون رو شروع کنن.
امیدوارم که دلت خوش باشه تو سال جدیدی که میاد.میبوسمت عزیزم
سلام خانومي
عزيزم من تجربه نكردم اما از نوشته هات مي تونم حست رو درك كنم ايشالله برسه روزي كه بياي اينجا و عيد رو پاي يه سفره هفت سين كامل بگذروني و سال جديد رو تحويل بگيري!
چه خوب كه انقد خوب با بهار آشنايي
شاد و با طراوت باشي
و پيشاپيش سال نو مبارك باشه.
و من بازم می خونمت
لطف دوستانی مثل تو اشک به چشمانم می آورد. از لطف و محبتت ممنونم. من الان به کسی احتیاج دارم که سرم را روی شانه اش بگذارم و تا وقتی اشک دارم گریه کنم و او نگوید گریه نکن بلکه با من گریه کند و افسوس که
شانه هایت از من دورند
امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشی
می بوسمت از دور
عید شما مبارک.سال خوبي داشته باشی