من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Tuesday, February 09, 2010
شب کاری دمار از روزگار من در میاره، اما من هیچ غلطی نمیتونم بکنم جز اینکه مثل بچهٔ آدم بگم چشم و برم سر کار و روز بعد خورد و خاکشیر برگردم و بخزم تو تخت. عصر هم بلند بشم با یک سر درد مزخرف و شکم درد و یک اخلاق سگی‌ کنار دو تا سگ لندهور پدرسگ و چه می‌دونم چی‌. این یعنی‌ حال فعلی من.

سر حال از کار برمیگرده. به زور از پای بی‌ بی‌ سی‌ بلند میشم و غذائی با هم می‌خوریم. نه حال حرف هست و نه تعریف که چی‌ کردی و چه کردم. میگه بشین ببینم در چه حالی‌. میگم در حال احتضار و میرم سراغ سی‌ دی‌ها و موسیقی "بینوایان" رو پیدا می‌کنم و با صدای بلند گوش میدم. بلند می‌شه و گیتارش رو میاره و میگه فقط به خاطر تو و فقط به خاطر من قطعه یی رو که من اصلا نمیشناسم اجرا میکنه و به خاطر من یکی‌ دیگه و باز به خاطر من یکی‌ دیگه و تازه همراهش میخونه. میگم سر جدت ول کن و اون هم چون اصلا جّد نداره یا اگر داره اصلا براش مهم نیست، فقط میخنده. میگه بدبخت تو داری محو میشی‌، یا به یک دوز سی‌ سوردینول احتیاج داری یا به یک س.ک.س طولانی، یا یک مستی مفرط! میگم اگر به غیرت پزشکیت بر نمیخوره، سومیش رو اول انتخاب می‌کنم. میگه بی‌خیال. دست من بدبخت رو میگیره و میریم تو یک نایت کلاب تا بوق سگ میشینیم تا مرز عق زدن سر میکشیم، نمیدونم چطور برمیگردیم خونه و نمیفهمیم چطور با لباس تا صبح میخوابیم و با سر درد بیدار میشیم و من نمیدونم این چه حماقتیه که به نسخه ش عمل می‌کنم. به ظهر نرسیده، به زیباترین شکل ممکن یادم میاره که دستور دوّمش چی‌ بوده. در انجام این یکی‌ شک ندارم. در تنش غرق میشم، اصلا انگار نیستم...نبودام، و شگفت زده از یک خستگی شیرین ولو میشم یک طرفی‌ و عجیب اینکه من هنوز "میزربل" توی سرم دور میزنه. مثل براده‌های آهن دوباره میرم به سمت بی‌ بی‌ سی‌، که سر میرسه و دستور اول رو یادم میاره. دست و پام رو از ترس آمپول جمع می‌کنم و جدا به خودم میخندم.
2 Comments:
Blogger یک مسافر said...
cheghadr khoobe ke azadi....

Anonymous Anonymous said...
فعلان خوبم، كارام زياد شذه.....سر تصيجات تز....كلاس سوئدي فشرده، قبول كار ترجمه كه ارزونه....و اسباب كشي به خونه‌ي جديد...پيشش!!!

فعلان هم در حال ديدن خونه و جمع كردن آخرين كرونش تا خونه بخره،،، اين جا با اينكه من معتقدم خوبه...مي گه كوچيكه و كرايه اي.....خوبه كه ديويد باخ هست كه گفته مرد بايد خونه از خودش داشته باشه...اين اسكانديناوي خوش خط و خال هم فعلان تو تب خونه خريدن هست

منم دارم محو مي شم.....اوضاع ماليم خوب نيست...و موندگار هم شدم...كار ترجمه هم كه از طريق واسطه مي گيرم مي ره تو جيب اون.....كفاف نمي ده!!!بايد يه كاري كنم..
ولي نه نااميدم و نه خسته....زندگي ادامه داره